«هدیه مادرم را از گردنم محکم کشید و گفت حرص خمینی و چندین فحاشی به من کرد دستمال را به ۴ قسمت تقسیم کرد و دست‌ها و چشم‌هایم را با آن ‌بست. سرباز با اسلحه زد توی دهانم و دندانم شکست گفتم مادرجان چه هدیه‌ای دادی ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

هدیه مادر!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ایثارگر «محمدرضا تقی‌پور» روایت می‌کند: وقتی از جبهه به مرخصی آمدم به مادرم گفتم به دعای شما نیاز دارم و گفت همیشه دعایت می‌کنم بعد یک دستمال یزدی به من هدیه داد و گفت هر وقت با این عرقت را پا کردی به یادم باش که منتظرت هستم.

به جبهه که برگشتم برای شناسایی دشمن به خاک عراق رفتم در راه بازگشت به سنگر با دشمن درگیر شدیم و آن‌ها ما را به اسارت درآوردند سرباز عراقی هدیه مادرم را از گردنم محکم کشید و گفت حرص خمینی و چندین فحاشی به من کرد دستمال را به ۴ قسمت تقسیم کرد و دست‌ها و چشم‌هایم را با آن ‌بست با تمام خاطره‌های آن دستمال بغض در گلویم پر شد سرباز با اسلحه زد توی دهانم و دندانم شکست گفتم مادرجان چه هدیه‌ای دادی به من شاید تقدیر این بوده ما را به بصره و محل تکریت بردند.

منبع: کتاب نسل آفتاب (جلد ۲)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده