فرزندم به بیچادریها، چادر هدیه میداد!
صفورابیگم قاشوقیان مادر شهید بزرگوار «رضا عطاری» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین، از خودش میگوید: سال 1314 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. ساکن قزوین با سه برادر و دو خواهر بودم. تا ششم ابتدایی تحصیل کردم. سیزده ساله بودم که مادر آسمانی شد و دیگر بین خانواده نبود. پدرم روحانی بود به همین دلیل مدام فرزندانش را با احکام الهی آشنا میکرد و آنها را به نماز خواندن سفارش میکرد تا به موقع بخوانند.
وی اضافه میکند: در 17- 18 سالگی ازدواج کردم. همسرم مرد مومن، متعهد و بااعتقادی بود. در تربیت فرزندانش به سبک اسلام تلاش میکرد. راننده بیابان بود. شرایط مالی زندگیمان خوب بود. بعد ازدواجم در منزل پدر که نزدیکی امامزاده اسماعیل(ع) بود، زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
قاشوقیان ادامه میدهد: مومن بودن و اهل نماز بودن داماد از شروط پدرم برای ازدواج بود. برگزاری مراسم عروسیام ساده بود. حاصل ازدواجمان 3 پسر و چهار دختر بود. رضا فرزندم دوم بود که بیستم بهمن ماه سال ۱۳۳۶، در شهر قزوین به دنیا آمد البته پسرم را امیر هم صدا میکردند.
شاگرد اول بود و مدال ژیمناستیک داشت!
مادر شهید عطاری از ویژگیهای فرزندش میگوید: فرزندم یه تیکه آقا بود؛ بافهم وکمالات، شوخ طبع و مهربان. روز مادر برایم کادو میخرید تا مرا خوشحال کند. بیشتر هدایایی برایم میخرید که من نداشتم مانند لوستر، ملامین و جارو نپتون. خوش سلیقه بود و هدایای زیبایی به من میداد.
وی ادامه میدهد: درسش خوب بود. شاگرد اول بود و پدرش اسم رضا را به همراه دوستانش در روزنامه چاپ کرد. در کنار درس خواندن، بازیگوشی¬ هم میکرد. با دوستانش بازی میکرد، بیشتر دوست داشت چرخ بازی کند. پدرش برایش سه چرخه بزرگ خریده بود و بازی میکرد. در رشته ورزشی ژیمناستیک فعال بود و در این رشته، چندین مدال کسب کرده بود.
فرزندم به بیچادریها، چادر هدیه میداد!
قاشوقیان میگوید: پسرم با استعداد و فنی کار بود. نزد دیگران کار میکرد تا یک حرفه یاد بگیرد. آخر هم یاد گرفت و از یازده سالگی در واحد برق شرکت فرنخ، کارگری میکرد. پسرم در شرکت فرنخ، نمازخانه ایجاد کرد تا کارگران بروند نماز بخوانند و بهانه عدم وجود مکان برای نماز خواندن نداشته باشند. البته مثل این کارها زیاد انجام میداد به عنوان مثال چادر میخرید و به زنان بیچادر که نداشتن آن را بهانه میکردند، به آنها هدیه میداد تا چادر بر سر کنند.
مادر شهید عطاری بیان میکند: پسرم سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد. پسرم دوست داشت همسرش مذهبی باشد. در محل کار با همسرش آشنا شد. هنگام خواستگاری به همسرش گفته بود که جبهه خواهد رفت تا با رضایت کامل با پسرم ازدواج کند، همسرش هم قبول کرده بود و مخالفتی نداشت. فرزندم با همسرش مهربان و با محبت بود.
امام رضا(ع) شفایش داد
وی یادآور میشود: در دوران کودکی مریضی سختی گرفته بود، حالش خوب نبود، قلبش ناراحت بود. دارو زیاد مصرف میکرد. پدرش گفت ببرم تهران معالجه کنند اما من گفتم ببریم مشهد شفایش را از امام رضا(ع) بگیریم. رفتیم مشهد، خواب دیدم که یک فرد نورانی پاهای پسرم را ماساژ میدهد. بعد از دیدن این خواب، فرزندم حالش در مشهد بهتر شد دیگر مریض نبود، سرحال بود و بیماری از تنش رخت بسته بود.
قاشوقیان میگوید: پسرم تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. عاشق امام حسین(ع) بود و در مراسمهای عزاداری شرکت میکرد. رضا در دوران انقلاب 20 ساله بود. در فعالیتهای فرهنگی و مذهبی مساجد و تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکرد و با آغاز جنگ تحمیلی از سوی بسیج به جبهه رفت.
به دلم افتاد که دیگر خبری از فرزندم نمیشود
این مادر شهید بیان میکند: پسرم 16 ساله بود پدرش سال 1353 به رحمت خدا رفت. لذا برای رفتن به جبهه از من اجازه گرفت با رفتنش مخالفت نکردم گفتم راه امام حسین(ع) را ادامه میدهد، چه سعادتی بالاتر از اینکه در این راه گام بردارد. پنج بار به جبهه اعزام شد موقع رفتن فقط به قد و بالای پسرم نگاه میکردم. پسرم خوش تیپ بود. آخرین بار که رفت، برنگشت.
وی ادامه میدهد: وقتی شنیدم پایگاه حمید در خرمشهر را کوبیدند به دلم افتاد که دیگر خبری از فرزندم نمیشود. منتظر خبر شهادتش بودم و آن هم رسید. کارکنان بنیاد شهید آمدند و خبرش را دادند.
قاشوقیان اضافه میکند: شانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و بیستم از جبهه پیکر مطهرش را آوردند. مزار مطهرش در گلزار شهدای قزوین است. در آن زمان، مدام شهید میآوردند، کوچه و پس کوچهها بوی شهید میداد. وقتی پیکر شهید میآوردند حالم بد میشد نمیتوانستم تحمل کنم اما به دیگر مادران شهدا دلداری میدادم.
از شهادتش پشیمان نیستم
وی میگوید: با شنیدن خبر شهادت پسرم، شهادتش را فضل خدا دانستم و از حضرت زهرا(س) کمک گرفتم تا بتوانم غم این فراق را تحمل کنم. وقتی پیکرش را دیدم گفتم این قربانی را از ما قبول کن و جدم را صدا کردم، همین.
قاشوقیان خاطرنشان میکند: از شهادتش پشیمان نیستم. هدیهای که در راه خدا دادم دیگر آن را پس نمیگیرم. همانند مادر شهید ام وهب در کربلا که سر بریده فرزندش که فرستاده دشمن بود را قبول نکرد. بعد از شهادتش خوابش را میبینم، یک بار خواب دیدم در خانه خدا هستم و رضا مدام اطراف خانه خدا میدود و من نگاهش میکنم. خدا را شکر فرزندی داشتم که در راه خدا و اهلبیت(ع) فدا شده است.