«مأموران قطار جواز دفن شهدا را برمی‌داشتند تحویل ما می‌دادند و از ما رسید می‌گرفتند بعد مسئول قطار صدا می‌کرد بیایید داخل و تا انتهای واگن چراغ‌قوه می‌انداختند. آن‌جا بود که قلبم با مشت بر دیواره سینه‌ام می‌کوبید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

قلبم با مشت بر دیواره سینه‌ام می‌کوبید!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، غلامحسن حدادزادگان راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌هایشان است که از خاطراتش روایت می‌کند: در ساعت‌های مختلف شبانه‌روز گوشی تلفن درینگ درینگ زنگ می‌خورد. مأمور ایستگاه قطار با لحنی خواب‌زده می‌گفت آقای حداد مهمان دارید می‌گفتم باشد آقا جان آمدم.

آمبولانس را برمی‌داشتم و می‌رفتم ایستگاه. قطار تا دقایقی بعد از راه می‌رسید در حالی که سوت بلندی می‌کشید مأمور قطار ده دقیقه استراحت اعلام می‌کرد. مسافران با عجله می‌دویدند به‌طرف دست‌شویی و لحظاتی بعد دوباره سوار می‌شدند.

هیچ وقت در آن هشت سال کسی متوجه نشد که آخرین واگن قطار دقیقاً چه چیزی را در خود جای داده است آشناتر‌ها می‌دانستند که بیشتر محموله‌ها و بسته‌های پستی را به همین واگن می‌آورند. آن‌ها که کنجکاوتر بودند و می‌گفتند واگن آخر سردخانه‌ای دارد و بسیاری از بار‌هایی که باید در گرما و سرما از تهران تا تبریز و جلفا و مراغه ببرند را با خود می‌برد.

اما این واگن مسافرانی را در خود جای داده بود. مهمانان عزیزی که اسم رمز من و مأمور ایستگاه قطار بودند در همان ده دقیقه استراحت مسافران واگن خنک روبروی انبار توشه می‌ایستاد و ما در تاریکی جعبه‌های چوبی را می‌گذاشتیم توی آمبولانس.

اولین بغض من در همان‌جا گل می‌کرد خدا خدا می‌کردم اشتباه شده باشد و مهمان نداشته باشیم، یا اندازه همان آمبولانس لکنته داشته باشیم، اما گهگاه مسافران وقتی سر ده دقیقه به کوپه‌هایشان برمی‌گشتند قطار همچنان در تاریکی ایستاده بود. آن‌ها مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند.

برخی در ادامه خوابشان فرو می‌رفتند و برخی غر می‌زدند که چرا این لعنتی حرکت نمی‌کند. غافل از اینکه ما آن شب مهمان زیاد داریم و باید یخچال سردخانه‌دار حاج ناصر همافر در ستاد پشتیبانی را برای انتقال مهمان‌ها قرض بگیریم.

مأموران قطار جواز دفن شهدا را برمی‌داشتند تحویل ما می‌دادند و از ما رسید می‌گرفتند بعد مسئول قطار صدا می‌کرد بیایید داخل و تا انتهای واگن چراغ‌قوه می‌انداختند. آن‌جا بود که قلبم با مشت بر دیواره سینه‌ام می‌کوبید. در تاریک چشم می‌انداختیم به اسامی روی تابوت‌ها و نگران و مضطرب دنبال اسم آشنا‌ها می‌گشتیم.

منبع: کتاب روز‌های پیام‌بری (روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده