مادر شهید «مهدی عصارزاده»:
سه‌شنبه, ۱۲ تير ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۰
«وقتی صحبت از شهید می‌شد مادر شوهرم به دختران و عروس‌هایش نصحیت می‌کرد فرزندان‌تان در راه امام حسین (ع) به جبهه رفتند و با دشمنان مبارزه می‌کنند آماده باشید که هر کدام ممکن است بدون دست و پا برگردند، به خاطر همین نصحیت‌ها آماده بودم پیکر پسرم برگردد و در آغوش بگیرم. به هر حال مادرم و عاشق پسرم بودم. سخت است شنیدن خبر شهادت فرزند، اما قلبم از اینکه فرزندم در راه اسلام و امام حسین (ع) شهیده شده، آرام می‌شود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «مهدی عصارزاده» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

آماده بودم پیکر پسرم برگردد و در آغوش بگیرم!

عاتقه معروف‌مشاط مادر شهید بزرگوار «مهدی عصارزاده»، در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین، از خودش می‌گوید: سال ۱۳۱۹ در قزوین به دنیا آمدم. چهار برادر و سه خواهر بودیم. پدرم تاجر بود. در شغلش صادق بود و حلالی را حرام نکرد. تا کلاس ششم تحصیل کردم و هر سال شاگرد اول بودم، اما پدرم اجازه نداد ادامه تحصیل دهم. در ۱۷ سالگی ازدواج کردم. همسرم راننده، اهل قزوین و ۱۱ سال از من بزرگتر بود، درآمد خوبی داشت. زندگی مشترکم را در منزل پدرشوهرم آغاز کردم. حاصل ازدواجم دو تا پسر و سه دختر بود.

وی اضافه می‌کند: مهدی فرزند دوم بود. چهارم مهر ماه سال ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد، درسش خوب بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. هر خواسته‌ای داشتم، نَه نمی‌گفت. آرام و حرف گوش کن، کمک حال پدر، اهل ورزش، اهل رفت و آمد با اطرافیانش و در انجام واجبات و اقامه نماز مصمم بود و در مسجد شیخ الاسلام فعالیت می‌کرد.

حمل عکس امام در گونی‌ها!

این مادر شهید بیان می‌کند: زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و دانشگاه‌ها بسته شد، آقا مهدی ۱۶ – ۱۷ ساله بود، لذا به منظور استفاده بهینه از وقتش به سپاه رفت. قبل از سپاه در جهاد سازندگی فعالیت‌هایی از جمله لوله‌کشی انجام می‌داد. ۱۳ ماه در سپاه خدمت کرد که جزو سربازی‌اش حساب شد.

معروف‌مشاط با اشاره به خاطرات فرزندش می‌گوید: هنوز انقلاب اسلامی به پیروزی نرسیده بود، شب بود مهدی به همراه دوستانش با ماشین داخل حیاط شد. تعدادی گونی از زیرزمین پشت ماشین می‌گذاشت گفتم پسرم ماشین چه کسی است گونی‌ها را کجا می‌بری؟ گفت هیچ چیز نیست مقداری برنج است که دوستانم آمده‌اند ببرند. صبح که رفتم زیرزمین دیدم هیچ چیزی نیست همه گونی‌ها که به خیال من برنج است بردند. بعد‌ها فهمیدم که داخل این گونی‌ها عکس امام خمینی (ره) بود که پشت ماشین بار زدند تا در شهر‌ها و روستا‌ها پخش کنند.

همسرم خبر شهادت فرزندم را داد!

وی بیان می‌کند: فرزندم قبل از آمدن پدرش، به جبهه اعزام شده بود، وقتی همسرم خانه آمد با خبر شد که فرزندش جبهه رفته، برای دیدنش به خط مقدم جبهه رفت. البته در مسیر با رفتنش به خط مقدم مخالفت می‌کنند، اما بالاخره موفق می‌شود پسرش را ببیند، همسرم از مهدی می‌خواهد که به خانه برگردد، اما پسرم به شدت مخالفت می‌کند.

این مادر شهید از نحوه با خبر شدن شهادت پسرش می‌گوید: دخترم کلاس اول بود، ناهارش را دادم و به مدرسه فرستادم. مشغول دوخت لباس برای خودم بودم. زنگ در به صدا درآمد. رفتم باز کردم مردی با چشم‌های کبود، درشت، قد بلند و مو‌های بور بود که تا حالا ندیده بودم. از من پرسید حاج‌آقا خانه هستند. گفتم نه، نیستند. مجدد پرسید به غیر از شما کسی خانه است، گفتم خیر، تنها هستم. همین سوال پرسید نگران شدم گفتم امری داشتید، گفت: آقا مهدی تیر خورده در بیمارستان است می‌خواهم شما را برای عیادت ببرم. گفتم کدام بیمارستان است خودم برم. گفت در تهران است نمی‌شود. صبر کنید حاج‌آقا بیاید بعد همه با هم برویم. پرسید حاج‌آقا کجاست؟ گفتم گاراج است اگر آنجا نباشد باید مدرسه صالحیه و شیخ‌الاسلام باشد. به دنبالش رفت و حاج‌آقا را ظهر در مسجد دیده بود.

وی اضافه می‌کند: همسرم بعد از اذان ظهر خانه آمد و به من گفت چادرت را سر کن با هم بیرون برویم. گفتم اگر بیایم ممکن است مهدی از بیمارستان مرخص شود و پشت در خانه بماند. در حین گفتن این حرف‌ها بودم که همسرم گفت فقط چادرت را سر کن با من بیا تا ساعت چهار و پنج ظهر برمی‌گردیم. قبل از خارج شدن از خانه به جاری‌ام زنگ زدم تا مطلع باشد که پسرم در بیمارستان است، اما جواب نداد. از خانه بیرون آمدم تا سوار ماشین شوم. دیدم جاری‌ام با برادرشوهرم در ماشین هستند. تعجب کردم. بعد از احوالپرسی و سوار شدن داخل ماشین، گفتم مگر شما هم تهران می‌آئید؟ جواب ندادند. راننده ماشین هم از چهارراه نادری به سمت سپاه پیچید. گفتم وا، چرا اینجا آمدیم؟ مگه تهران نمی‌رویم. گفت چرا می‌رویم، اما یک وسیله‌ای اینجا جا مانده است، می‌خواهیم برداریم بعد برویم. در که باز شد وارد محوطه سپاه شدیم دیدم از درب سپاه تا آخر محوطه جنازه است. مات و مبهوت بودم چرا اینجا آمدیم. یکدفعه همسرم گفت بیا، بیا پسرت را ببین و با شنیدن این حرف، تازه متوجه شدم فرزندم شهید شده است.

آماده بودم پیکر پسرم برگردد و در آغوش بگیرم!

معروف‌مشاط خاطرنشان می‌کند: چند روز قبل از شهادت مهدی خیلی شهید قزوین می‌آوردند، آن روز‌ها وقتی ناراحت می‌شدم و دلم می‌گرفت نزد مادر شوهرم می‌رفتم، زن مومن و باتقوایی بود، بیشتر نوه‌هایش جبهه بود، خدا رحمتش کند، وقتی صحبت از شهید می‌شد ایشان به دختران و عروس‌هایش نصحیت می‌کرد فرزندان‌تان در راه امام حسین (ع) به جبهه رفتند و با دشمنان مبارزه می‌کنند آماده باشید که هر کدام ممکن است بدون دست و پا برگردند، به خاطر همین نصحیت‌ها آماده بودم پیکر پسرم برگردد و در آغوش بگیرم. سخت است به هر حال مادرم و عاشق پسرم بودم. اما قلبم با شهید شدن فرزندم در راه اسلام و امام حسین (ع) آرام می‌شود.

وی می‌گوید: پسرم به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، بیست و نهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. اکنون خوابش را کم می‌بینم، اما خودم هر جمعه سر مزارش می‌روم و با پسرم درد و دل می‌کنم، دعا می‌کنم همه جوانان بیشتر با شهدا مانوس شوند و در مسیر آن‌ها گام بردارند.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده