مادر شهید بزرگوار «مهدی ربیعی»
چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۵۷
«نصیحتش کردم تا از رفتن به جبهه پشیمانش کنم، اما "مرغش یک پا داشت" و گفت من باید بروم. چندین بار قصد رفتن به سپاه داشت تا تشکیل پرونده دهد، اما هر بار که از در خانه خارج شد، از راه برگرداندم و گفتم نرو صبر کن به سن سربازی برسی، بعد برو. هنوز تو بچه هستی، می‌روی و زیر دست و پا می‌مانی، باز هم گفت نه من باید بروم ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «مهدی ربیعی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

نصیحتش کردم پشیمانش کنم، اما

رقیه سلیمانی مادر شهید بزرگوار مهدی ربیعی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش می‌گوید: در روستای رامشاد از توابع شهرستان قزوین به دنیا آمدم، دو برادر و یک خواهر داشتم، خانواده‌ام مذهبی بود، اعضای خانواده اهل انجام واجبات و ترک محرمات بودند، زندگی خوبی داشتیم، پدرم کارگر بود و به دنبال کسب روزی حلال تلاش می‌کرد. در ۲۰ سالگی با همسرم که هم سنم بود، ازدواج کردم. زندگی مشترک‌مان را در محله سعدی آغاز کردیم. همسرم در شرکت آذربایجان کارگر بود و حاصل ازدواج‌مان ۲ پسر و یک دختر شد؛ که یکی از پسرانم به نام مهدی به شهادت رسید.

وی با اشاره به فرزند شهیدش بیان می‌کند: مهدی فرزند سوم بود، بیستم آبان سال ۱۳۴۷ در شهر قزوین به دنیا آمد، پسر آرام، مظلوم، خوش برخورد، خوش اخلاق و حرف گوش‌کنی بود، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، با فامیل رفت‌وآمد داشت و با همه اعضای خانواده، دوست و بستگان مهربانی می‌کرد.

مرغش یک پا داشت!

سلیمانی به خاطره اجازه گرفتن فرزندش جهت اعزام به جبهه اشاره می‌کند و می‌گوید: مهدی نزدم آمد تا اجازه بگیرد به جبهه برود، اما به شدت مخالفت کردم و گفتم، صبر کن دوره سربازی‌ات تمام شود بعد برو. جواب داد: نه، من باید بروم. نصیحتش کردم تا از رفتن به جبهه پشیمانش کنم، اما "مرغش یک پا داشت" و گفت من باید بروم. چندین بار قصد رفتن به سپاه داشت تا تشکیل پرونده دهد، اما هر بار که از در خانه خارج شد، از راه برگرداندم و گفتم نرو صبر کن به سن سربازی برسی (دو سال مانده بود)، بعد برو. هنوز تو بچه هستی، می‌روی و زیر دست و پا می‌مانی، باز هم گفت نه من باید بروم. گفتم جبهه نقل و نبات پخش نمی‌کنند گفت نه مادر جان من باید بروم و نقل و نبات را بخورم.


فکر رفتن به جبهه از سرش نیفتاد!

این مادر شهید اضافه می‌کند: پسرم اهل مسجد بود و در مسجد زینبیه(س)، علاوه بر اقامه نماز به موقع و اعمال عبادی، درس هم می‌خواند. در برنامه‌های فرهنگی پایگاه بسیج این مسجد حضور پررنگ داشت. به همین دلیل از مسئول مسجد خواستم که مهدی را با این برنامه‌ها مشغول کند تا دیگر حرف از رفتن به جبهه نزند؛ لذا شب‌ها به مسجد می‌رفت، نگهبانی می‌داد، صبح‌ها به خانه می‌آمد. یک سال گذشت، اما فکر رفتن به جبهه از سرش نیفتاد و دوست داشت به سپاه برود، همینطور هم شد، به سپاه رفت و اسمش را برای رفتن به جبهه نوشت.

وی می‌گوید: هر رزمنده‌ای برای رفتن به جبهه باید از پدر و مادرش امضا می‌گرفت، لذا مهدی باید امضای من را می‌گرفت نزدم آمد امضا کنم مخافت کردم، خیلی اصرار کرد گفتم من امضا نمی‌کنم، من نمی‌گذارم تو بروی، گفت باید امضاء کنی گفتم نه. امضا نمی‌کنم.

امضا گرفتن تمام شد!

سلیمانی ادامه می‌دهد: یک روز مهدی خانه آمد گفت دیگر نیازی به امضایت نیست امضا گرفتن تمام شد، بگذاری هم می‌روم نگذاری هم به جبهه می‌روم. گفتم نرو مهدی جان، برایت زن می‌گیرم گفت من به دستور امام خمینی(ره) جبهه می‌روم. توکل به خدا. هر تقدیری که خدا برایم بنویسد راضی هستم؛ و بالاخره هم موفق شد به جبهه برود و به هدفش برسد.

وی می‌گوید: مهدی یک سال تمام در جبهه ماند دیگه به ما نمی‌گفت من کجا می¬روم کجا نمی‌روم، دیر برای مرخصی به خانه می‌آمد، سه ماه از رفتنش به جبهه گذشته بود، اما خبری از پسرم نبود، دلم طاقت نیاورد به سپاه رفتم تا جویای حالش شوم. به مسئولان مربوطه گفتم مهدی چرا نامه نمی‌دهد، اتفاقی افتاده، شهید شده، گفتند خیر شهید نشده است احتمالا جای دیگر همرزمانش جبهه مانده تا دیگران به مرخصی بروند.

به قدری چاق شویم که یک دفعه جان بدهیم

مادر شهید ربیعی ادامه می‌دهد: فرزندم وقتی برای مرخصی می‌آمد، از حال و هوای جبهه و رزمنده‌ها برایمان هیچ نمی‌گفت. می‌گفت اگر بگویم ناراحت می‌شوید. از اینکه به جبهه رفته بود خوشحال و سرحال بود، شوخی می‌کرد به من می‌گفت مادر جان نگران من نباش، اینقدر به ما غذا می‌دهند که چاق شویم، به قدری چاق شویم که یک دفعه جان بدهیم. می‌گفتم مهدی جان این حرف را نزن گفت نه مادر جان، جای من خیلی خوب است، یک بار هم نشد مهدی از وضعیت سخت جبهه‌ها برایم حرفی بزند و بگوید جای من خوب نیست.

پسرم به آرزویش رسید‌

وی می‌گوید: پسرم عاشق شهادت بود و برای رسیدن به این مقام، لحظه‌شماری می‌کرد. سرانجام هم به آرزویش رسید. یادم می‌آید وقتی خبر شهادت شهید بابایی آمد، نزد خانواده این شهید بزرگوار جهت عرض تسلیت رفتیم، گریه می‌کردم. پسرم گفت مادر جان گریه نکن اگر بابایی دوست نداشت شهید شود هیچ‌گاه در مسیر شهادت گام برنمی‌داشت. یک روز هم خواهد آمد که من شهید شوم. اولی بابایی بود دومی من هستم.

سلیمانی اضافه می‌کند: پسرم داوطلبانه به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت، ششم شهریور سال ۱۳۶۶ در سردشت بر اثر اصابت سهوی گلوله به شکم شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده