خوشحالم که تونستم خنده به لبات بیارم
خدیجه گروسی همسر شهید «حسنرضا فیروزی» روایت میکند: چهارده سال بیشتر نداشتم که به عقد حسنرضا درآمدم. او شانزده سال داشت و سربازی هم نرفته بود. نه خانه داشت و نه مال و اموالی. آن موقعها مثل الان نبود که روز خواستگاری از داماد درخواست خانه و ماشین داشته باشند. حرف حرف بزرگترها بود و تصمیم، تصمیم آنها.
در دوران نامزدی یک بار هم بیرون نرفتیم. همه خریدهای مرا پدر و مادر شوهرم انجام دادند. حسنرضا بهار و تابستانها کنار پدرش در زمین کشاورزی کار میکرد و پاییز و زمستان هم به تهران میرفت و بنایی میکرد.
در دوران نامزدی از تهران برایم گردبند طلا هدیه گرفته بود. شب با مادرش به خانه ما آمدند. هدیه را به طرف من گرفت و گفت: یک کم کوچیکه، ببخشید! مبارکت باشه. کادو را با خوشحالی از او گرفتم و باز کردم.
اولین بار بود که برایم کادو میگرفت و به اندازه دنیا برایم ارزشمند بود. با ذوق و شوق گردنبند را برداشتم و گفتم دستت درد نکنه نیاز نبود به زحمت بیفتی، خیلی خوشگله. سرش را بلند کرد و گفت: خوشحالم که تونستم خنده رو به لبات بیارم. انشالله پول دستم بیاد بزرگترش رو میخرم.