شب صدای نازک زنانهای در اسارت نظرم را جلب کرد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید «حسین لشگری»، متولد ۱۳۳۱ در ضیاءآباد استان قزوین به دنیا آمد و در تیرماه ۱۳۵۶ با درجه ستوان دومی خلبانی فارغالتحصیل شد و در یگانهای نیروی هوایی دزفول، مشهد و تبریز دوره شکاری را تکمیل کرد. با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست، پس از انجام ۱۲ ماموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و در خاک دشمن به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.
وی در سه ماهه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت ۸ سال در کنار ۶۰ نفر از دیگر همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری میشد، اما پس از پذیرش قطعنامه ایشان را از سایر دوستان جدا کردند که دوران اسارت انفرادی وی ۱۰ سال طول کشید.
لشگری سرانجام پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به خاک مقدس وطن بازگشت، در بدو ورود به وطن لقب «سید الاسرای ایران» را از مقام معظم رهبری دریافت کرد. وی پس از سالها تحمل رنج و آلام ایام اسارت بامداد روز دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ در بیمارستان لاله تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شب صدای نازک زنانهای در اسارت نظرم را جلب کرد!
سرلشکر خلبان شهید «حسین لشگری» در کتاب خاطراتش روایت میکند: فرشید اسکندری در کنار سلول من محبوس بود. حالا با حضور دوستانم در کنارم وضعم از نظر روحی و روانی بهتر شده و تحمل سختیها برایم راحتتر بود. زیرا میدانست آنها هم شرایطی همانند من دارند.
شب صدای نازک زنانهای نظر من را جلب کرد. بیشتر دقت کردم متوجه صحبت نگهبانها با چند زن شدم که به فارسی تکلم میکردند از اینکه چند زن ایرانی اسیر شده بودند خیلی ناراحت شدم. بعدها متوجه شدم آنها از پرستاران و معلمان اهل خرمشهر هستند که توسط دشمن غافلگیر و اسیر شدهاند.
فاصله سلول من و دوست همدورهایام. فقط به اندازه دیوار بود، ولی از اینکه نمیتوانستم با او ارتباط برقرار کنم خیلی عذاب میکشیدم. در حین بالا و پایین رفتن درون سلول به یاد فیلمهایی افتادم که زندانیها با ضربه زدن با هم ارتباط برقرار میکردند.
با خود گفتم در درون دانشکده که مورس زدن را خواندهای؛ فقط کافی است مقداری به مغزت فشار بیاوری. از این فکر خوشحال شدم و از ذهنم کمک گرفتم شروع کردم به مشت کوبیدن به دیوار سلول اسکندری. او ابتدا منظور من را درک نمیکرد، ولی بهمرور زمان گویا او هم به مغزش فشار آورده، درسهای دوران دانشجویی را به یاد آورد.
من از طریق دیوارهای سلولم از چندین سلول آن طرفتر هم مطلع شدم. نگهبانان موضوع را فهمیده و از اینکه ما با هم ارتباط داشتیم، عصبانی بودند و به دنبال بهانهای بودند تا ما را اذیت کنند. این کار تا مدتی برایمان تازگی داشت. ولی بهمرور زمان عادی شد و تجربهها بالا رفت. هر صبح و شب، بهم صبح بخیر و شب بخیر میگفتیم؛ مگر اینکه خبر تازهای میرسید یا اسیر جدیدی میآوردند. در آن صورت خبر کامل را به یکدیگر میگفتیم. هر روز بر تعداد روزها و ماههای اسارت اضافه میشد.