«یکی از گلوله‌ها به بازویم اصابت کرد. دستم را جلوی دهانم قراردادم خیلی درد داشت با چفیه که بر گردنم بود. بازویم را محکم بستم، اما خونش بند نمی‌آمد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خونش بند نمی‌آمد!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ایثارگر «رضا علی ابراهیمی‌پور» روایت می‌کند: روز دوشنبه بود برای شستن لباس خود و چند تن از رفقا به کنار رودی که نزدیکی قصرشیرین بود رفتم. در راه صدای خمپاره‌ها در گوشم می‌پیچید، صدای فریاد بچه‌ها، صدای مردی که با لب تشنه یا حسین می‌گفت صدای پرواز پرستوها، صدای رویش لاله‌ها، صدای الله‌اکبر رزمندگان و صدای ...

انگار ده ساعت در راه بودم خیلی سخت گذشت. به کناره رود که رسیدم یک مشت آب به صورتم زدم که خستگی و غم را از صورتم بزدایم، انگار خواب بودم چه خوب بدی، خواب پر کشیدن دوستان در برابر چشمانم، خواب عاشق دلباخته‌ای که به نام تشنگی حسین (ع) با سوز عطش، خود را تسلیم آب نکرد و عاشقانه شربت شهادت نوشید.

در فکر بودم که صدایی مرا به خود آورد، صدای عراقی بود که از کنار رود رد می‌شدند، آرام‌آرام از آن‌جا دور شدم. پایم به سنگ خورد و سنگ افتاد داخل آب، عراقی‌ها صدایش شنیدند، برگشتند، فوری خودم را جمع‌وجور کردم یکی از آن‌ها تیر هوایی در کرد و دیگری به دور و اطراف شلیک کرد.

یکی از گلوله‌ها به بازویم اصابت کرد. دستم را جلوی دهانم قراردادم خیلی درد داشت با چفیه که بر گردنم بود. بازویم را محکم بستم، اما خونش بند نمی‌آمد، یک ساعت گذشت. عراقی‌ها هنوز در جستجو بودند. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما وقتی به هوش آمدم دیدم در مرز عراقی‌ها هستم تازه فهمیده بودم که آب رودخانه مرا به آن‌جا برده بود.

چند نفر از عراقی‌ها که از آن‌جا می‌گذشتند، مرا اسیر کردند و دست و پایم را با بند پوتین بستند و به بیمارستان بردند بعد از چند روز حالم کمی بهتر شد. مرا با چند نفر از رزمندگان که اسیر شده بودند به اردوگاه بردند و ما و بقیه رزمندگان داخل یک سوله آهنی انداختند.

منبع: کتاب نسل آفتاب (جلد ۱)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده