سعید بیخیال دنبال گشت و گذار خودشه!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «ملیحه دهقانی» روایت میکند: دفعه اول از بیمارستان نمازی شیراز تماس گرفتند خبر مجروحیت سعید را دادند. کاروان ما به سرکردگی مادر به راه افتاد. خندان رفتیم گریان برگشتیم. بار دوم سعید از اندیمشک زنگ زد؛ گفت در حال برگشت به خانه است. بار سوم سعید با دست مجروح نیمه شب به خانه برگشت برای اینکه مزاحم اهالی خانه نشود از دیوار بالا رفت تعادلش به هم خورد افتاد مچ پایش هم ضرب دید. بار چهارم دوباره از بیمارستان تماس گرفتند که آماده باشیم آمبولانس حامل سعید در راه است.
پنجمین عملیات بود که سعید در آن شرکت کرده بود. همه دوستان سعید برگشته بودند از سعید خبری نشد. حمید را به مسجد میان دوستان سعید میفرستادم. شاید از لابلای حرفهایشان چیز دهنگیری پیدا کند، اما آنها زرنگتر بودند. با دیدن حمید میزدند به صحرای کربلا سوال هم میپرسید میگفتند: گفتن نگین.
از نواختن مارش چند روز گذشته بود. زمان تعیین شده بعد از آن هم سپری شده بود، اما از سعید خبری نشد. سعید نیامد خبری از او نبود مادر دیگر کنترلش را از دست داده بود. خانه ما شده بود عزاخانه. مادر آنقدر بیتابی کرد بابا مجبور شد یک روز به تعاون برود تا نشانی از سعید بگیرد. وقتی بابا برگشت من فهمیدم میخواهد خودش را خوشحال نشان دهد.
یک ماه گذشت هیچکس خبری از سعید نداشت. رفت و آمد دوستان و فامیل بیشتر ما را مشکوک کرده بود. عباس آخرین نفر بود که سعید را دیده بود. در جواب بابا گفته بود: حاجی خیالتون راحت باشه عملیات تموم شده، خبری نیست. سعید بیخیال دنبال گشت و گذار خودشه.
زندگی ما یک جوری فلج شده بود نمیدانستیم چه کار کنیم مادر داشت از دست میرفت. یک روز که به خانه دوستم مریم رفتم ماجرای خانه را برایش گفتم. مریم که در دبیرستان همیشه عقل کل و طراح عملیات شیطنتهای ما بود با شنیدن اوضاع خانه به فکر فرو رفت. وقتی حرف عباس دوست سعید را برایش گفتم سری تکان داد گفت: راست میگهها این سعید لوس ننور هم خیلی بیخیالهها.
منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس)