الیاس! این وقت شب معلومه چته؟
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «الیاس چگینی»، سیام شهریور سال ۱۳۵۳ در امیرآباد بوئینزهرا به دنیا آمد و پدرش قوچعلی و مادرش فاطمه فدائی عصمت آبادی نام داشت، تا پایان دوره متوسطه درس خوانده بود، هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۲ ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر و پسر بود.
ایشان پاسدار بود و به عنوان رزمنده تیربارچی مدافع حرم از سوی سپاه صاحبالامر (عج) استان قزوین در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی چهارم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر برخورد با تلههای انفجاری و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامده بود. پیکر مطهر شهید مدافع حرم الیاس چگینی در عملیات تفحص سوریه از طریق آزمایش DNA کشف و شناسایی شد و پیکر مطهرش پس از ۸ سال انتظار به میهن اسلامی و آغوش خانواده بازگشت.
الیاس! این وقت شب معلومه چته؟
همسر شهید مدافع حرم الیاس چگینی روایت میکند: الیاس خوابش نمیبرد. کتاب ادبیات فارسی را برمیدارد و روی جلدش را نگاه میکند: «الیاس چگینی - دبیرستان شبانهروزی شهید رجایی - کلاس اول الف» بلند میشود و کتاب را روی تخت میگذارد. نور مهتاب از لای پرده روی ساعت دیواری خوابگاه افتاده است. چشمهایش را ریز میکند و میبیند عقربههای ساعت روی ده است.
از تخت پایین میآید. همه بچهها خواباند، الا مصطفی. بعضی از بچهها با صدای خروپفشان، کنسرت موسیقی ناموزونی به راه انداختهاند. پاورچین، پاورچین، به سمت تخت مصطفی میرود. تخت مصطفی روبهروی تخت او قرار دارد. خم میشود و آرام صدایش میکند: «مصطفی، مصطفی، بیداری؟».
مصطفی بلند میشود و لبه تخت مینشیند آره بیدارم چیه؟ چی کار داری؟ الیاس کنارش مینشیند و میگوید میگم که از اون شبی که چند تا جعبه سیب و پرتقال توی انباری گذاشتند، ایوب یه گوشه شیشه رو شکسته و با چنگال و یک چوب بلند، از پشت انباری غذاخوری میوه میآره. حالا امشب نوبت ماست. میخوام برم یک عالمه خوراکی بیارم تو هم پاشو با هم بریم. کمکم کن.
چشمهای مصطفی از تعجب چهار تا میشود و میگوید: «الیاس! این وقت شب معلومه چته؟ نه به اینکه از این کارها رو نمیکردی، نه به اینکه الان میخوای کل انباری رو خالی کنی؟ بعدش هم، تو نقشههات درست از آب در نمیآد.
الیاس دستش را روی شانه مصطفی میگذارد و آرام میخندد و میگوید: چرا کدوم نقشهام خوب نبوده؟» میخندی؟! الان بهت میگم کدوم نقشهت! نقشه خرید نارنگی از شهر، که آقای مدیر منو توی میوهفروشی دید. یک هفته همهمون رو زندانی کرد و خونه نرفتیم. حالا این هم از نقشهای که آلان کشیدی! برو، برو بگیر بخواب، بذار من هم بخوابم.
منبع: کتاب لبخند ماه