سه روایت از شهید «عبداله نوریان دهنو»
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «عبداله نوریان دهنو» یکم فروردین ،۱۳۳۲ در روستای دارولی از توابع شهرستان دلفان به دنیا آمد. پدرش داربلوط (فوت۱۳۴۶) و مادرش قدم خیر نام داشــت. در حد خواندن و نوشتن ســواد آموخت. جوشکار بود. به عنوان پاســدار در جبهه حضور یافت. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب چهار پســر و پنج دختر شد. چهار دی ۱۳۶۵ در جبهه جنوب بر اثر اصابت ترکش به کمر، شهید شد. مزار او در بهشت زهرای شهرستان زادگاهش واقع است.
راوی: فرزند شهيد
وقتي پدرم براي آخرين بار، به جبهه ميرفت، تمام خانوادۀ پدرم، عمه، مادربزرگ و عمویم، در خانۀ ما بودند. عمه ام از پدر خواست تا به خاطر بچه هايش، به جبهه نرود؛ چون كه همۀ ما خيلي كوچك بوديم. من كلاس دوم ابتدايی بودم؛ ولي پدرم قبول نكرد و در حالي كه چشمانش پر از اشك بود، به خواهرش گفت:
- چرا شما جلوي فرزند خودتان را نمي گيريد؟ اگر براي بچه هاي من خوب نيست، براي پسر شما هم خوب نيست، شما اگر مرا دوست داريد و فرزندان مرا، بيشتر به رفتن تشويقم كنيد نه منع ام کنید از رفتن. من نميخواهم نزد بي بي فاطمه (س) روسياه شوم. دوست دارم خدايم از من راضي و خشنود باشد. من مدتهاست هدف خودم را يافته ام. ميدانم چه بايد بكنم، چه چيزهايی را به دست آورم. از چه ارزشهاي دنيوي، چشم بپوشم.
پس از صحبتهاي پدرم همۀ خانواده سكوت كردند؛ زيرا ميدانستند پدر تصميمش را گرفته و به هيچ وجه نميتوانند او را از اين كار باز دارند. سپس مادرم كه برايش زيرپيراهن شسته بود و چون زمستان بود لباسش خشك نشده بود، پدرم آن را روي بخاري پهن كرد تا خشك شد. ولي از بس در حال و هواي خودش بود، فراموش كرده بود كه زيرپيراهنش را روي بخاري گذاشته. تازه وقتي به يادش آمد كه ديگر زيرپيراهن كاملاً سوخته بود.
پدرم خيلي نظم داشت. امكان نداشت چيزي را فراموش كند؛ براي اولين بار موقع رفتن ساعتش را فراموش كرد. هنگامي كه برگشت آن را با خودش ببرد، همۀ ما را براي بار دوم بوسيد چون ميدانست كه شهيد ميشود. به ما خوب نگاه كرد شايد هم به مظلوميت ما نگاه ميكرد. وقتي كفشهايش را ميپوشيد، همۀ ما به او نگاه ميكرديم، او در حالي كه سعي ميكرد صورت زيبا و نوراني اش را از ما پنهان كند، ديگر به ما نگاه نكرد؛ وقتي به كوچه پا گذاشت هرقدمي كه برميداشت به پشت سرش نگاه ميکرد. دستی براي ما تكان ميداد. وقتي سوار ماشين شد نگاهي طولاني به ما انداخت. دستي به ماشين زد و رفت.
راوی: دوست و همرزم شهید
در تهران كار مي كرديم. تابستان بود و ماه رمضان. گرماي شديد نفس آدم را میگرفت. آقاي نوريان، در آن وضعیت روزه ميگرفت. با اينكه خيلي خسته بود هرگز از قرآن و عبادتهايش ترك نمي شد. از منزل تا محل كار، دو، سه كيلومتر فاصله بود. با زبان روزه، اين مسافت را پياده طي مي كرد.
يك روز كارت شناسايی را فراموش كرده بوديم؛ مأمورين ساواك من و آقاي نوريان را دستگير كردند. ما را به عنوان خرابكار تلقي كردند. آقاي نوريان از آنها خواست كه بگذارند برود، كارت شناسايی بياورد. آنها نگذاشتند. ما را ميخواستند به ساواک ببرند، آقاي نوريان با آنها برخورد قاطعانه كرد. به آنها گفت: شما هيچ غلطي نمي توانيد بكنيد چون ما كاري نكرديم كه بخواهيم به خاطرش مجازات شويم. صبر ميكنيم و از شما هم نميترسيم.
راوی: همرزم شهید
قرآن را بسيار زيبا تلاوت ميكرد. در منزل، شب هاي پنجشنبه جلسه قرآن برگزار ميكرد. از هيچ چيز بيشتر از عبادت لذت نميبرد. چهره اي، بسيار گشاده داشت، خنده رو بود. در پادگان شفيع خاني در گردان «شهدا» مستقر بود. يك گروهان از رزمندگان گردان شهدا، به منطقه اعزام شدند. آقاي نوريان به من گفت:
- برو به فرمانده گردان بگو ما را هم با برادران به منطقه اعزام كند. رفتم ولي فرمانده قبول نكرد. شهيد نوريان به يكي از ديگر از بچه ها گفت به فرماندۀ گردان اصرار كند تا ما را همراه خود ببرد. به هر حال آقاي نوريان آن قدر اصرار كرد كه فرمانده راضي شد و ما هم اعزام شدیم.
شب قبل از عمليات در سنگر كمين نشسته بوديم، برادر نوريان گفت:
- برادران! دوستان! بيایيد دور هم جمع شويم، چند آيه قرآن بخوانيم. دور هم نشستیم. قرآنهای جیبی را درآوردند و مجلس گل کرد. پس از قرائت قرآن، ايشان براي رزمندگان آيةالكرسي تلاوت كردند. خودش از شوق وصال، صورتش گلگون شده بود و میل به ديدار تاب و تحملش را گرفته بود. گفت:
- همديگر را ببوسيم و حلال كنيم؛ شايد هر لحظه همديگر را نبينيم.
بعد از اين صحبتها هنگام رفتن به عمليات؛ يعني دوم دی ماه هزار و سیصد و شصت و پنج در محلي كه قرار بود عمليات را انجام دهند در ساعت يك، بعد از نصف شب مهمات برادران رزمنده، تمام شده بود. آقاي نوريان خيلي بيقرار بود. اصلاً نميدانست چه كار كند. تنها گفت:
- بريم برا رزمنده ها مهمات برسانيم. تا از ضربات دشمن در امان باشند. قرار شد که من و نوريان ده قدم از همديگر فاصله بگیريم تا اگر يكي شهيد شد، ديگري به بچه ها مهمات برساند. در همين حال آقاي نوريان را ميديدم که انگار در آسمان راه ميرود و اصلاً پاهايش روي زمين نیست و حالتي ملكوتي دارد و جلوه اي زيبا به خود گرفته. پانصد قدم نرفته بوديم كه يكباره صداي انفجار خمپاره به گوش رسيد. در آن موقع آقای نوريان در ده قدمي من بود، زمزمه هایش را شنیدم:
- اشهد ان لا اله لا الله و اشهد ان محمداً رسول الله