نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - فرهنگ ایثار
فراست ذهن و طبع لطيف او موجب آن شد که حتي براي بيان مافي الضمير و انديشه خويش از فرمول هاي رياضي و مقوله هاي علمي نيز تعابيري بديع و گيرا به وجود آورد و به راحتي قلم را در بيان مکنونات دروني و مشاهدات خود به کار گيرد و شورانگيزي و عاطفه سيال خويش را در جملات و نوشته هايش جاي دهد.
کد خبر: ۴۴۲۳۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

هميشه و در همه حال خدا را بر اعمال خود ناظر و حاضر مي ديد و به محاسبه و مراقبت از نفس خويش اهتمام مي ورزيد چنان که اعمال نيک و بد خود را رمزگونه در دفتري جداگانه ثبت مي کرد. حضور پياپي او در جبهه هاي غرب و جنوب به عنوان يک دانشجوي پزشکي هيچگاه باعث برتري و غرور وي نمي شد چرا که او دنياي غرور و خودخواهي را سخت سست و بي مقدار مي شمرد.
کد خبر: ۴۴۲۳۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

افزون بر اين، گاه طرح ها و نقاشي هايي نيز پديد مي آورد و مهم تر اين که اُنس دائمي با قرآن و ادعيه داشت و بر آن همّت مي گماشت. به سخنان حکيمانه و اشعار عرفاني دلبستگي خاصي داشت آنگونه که در نوشته هاي خود به مناسبت هاي مختلف از اشعار نغز شاعران بهره مي گرفت.
کد خبر: ۴۴۲۳۱۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

معرفی کتاب
يادداشت هاي شهيد احدي انعكاس دهنده وقايعي در جبهه هاي جنگ ايران و عراق است كه در نوع خود بديع و دست نخورده است. ياددشت هايي از عمليات هاي مختلف، شهادت همرزمان ، خاطرات شخصي و ...
کد خبر: ۴۴۲۳۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

همین طور که گریه می کرد ادامه داد، این خانه هنوز خالی است، برایم سخت است که اجاره بدهم کس دیگری در این خانه اقامت کند. این خانه متعلق به آدم های خوب است، سخت است کسان دیگری را به جای احمدرضا و دوستان شهیدش در این خانه اسکان بدهم. به هیچ کس اجازه ندادم ساکن این خانه شود.
کد خبر: ۴۴۲۳۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

لبخند زد، می خواهم بروم تهران دنبال درس و دانشگاه. این جملات را که گفت آرام شدم، خودم بدرقه اش کردم، اولین صندلی اتوبوس را سوار شد، من هم ساکش را گذاشتم کنار پایش. هشتم اسفند رفت تهران، نهم می رود دیدار پدرش که ناراحتی قلبی داشت و تهران بود. با پدر خداحافظی می کند و یکی دو روز بعد با همان عصا و وضعیت پا می رود منطقه برای اطلاعات عملیات.
کد خبر: ۴۴۲۳۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

وسیله ارتباطی نبود اما می شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت. دوربین هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می گرفت و با آنها مصاحبه می کردند. احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می دهد، کت نظامی اش را روی صورت کشیده بود. می خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش می کردند و تکرار می کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت».
کد خبر: ۴۴۲۳۱۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

عکس دادیم صلیب سرخ تا جستجو کنند. هر کس از هر کجا می آمد سراغی می گرفتم ولی بی نتیجه. روزهای سختی بود و در همین اثنا که دلتنگ و مضطرب بودم، شبی خواب دیدم از کنار کوهی عبور می کنم، همین کوه های اطراف شهرمان، در عالم رؤیا دیدم که کوه شکافته شد و مثل معبری باز شد، رفتم جلوتر، وارد تونل باریکی شدم.
کد خبر: ۴۴۲۳۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

چیزی نمی گفت، سرش را به سمت آسمان بلند کرد، روی زانو خم شد و نشست، با وحشت خودم را به جلو انداختم و دو زانو رو به روی او نشستم.
کد خبر: ۴۴۲۳۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

علاقه ی شدید پدر به احمدرضا باعث این همه نگرانی شده بود. احمدرضا وقتی متوجه نگاه پدر به سلاح و قد و قامت خودش شد، گفت: «من 14 روز است کفش بیت المال را پوشیده ام، نمی توانم نروم و صرف نظر کنم. من مدیونم!»
کد خبر: ۴۴۲۳۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

چهره هایشان مهربان و بشاش، و عطر معنویت فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود. کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند.
کد خبر: ۴۴۲۳۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

احمدرضا تخته سیاهی داشت که روی پشت بام خانه برایش گذاشته بودیم. هم درس می خواند، هم به بچه های دیگر درس می داد. باهوش بود، معلمین اعتقاد داشتند باید به مدرسه استثنایی ها برود، احمدرضا طور دیگری بود، با بقیه فرق داشت.
کد خبر: ۴۴۲۳۰۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

چیزی که همیشه نگرانی از دست ندهی از دست می رود. احمدرضا امانت خداوند بود و خداوند او را پس گرفت. هر وقت عازم جبهه بود، پدرش می گفت: «احمدرضا برای من نمی ماند؛ من می ترسم که نماند، این بچه مال این دنیا نیست.»
کد خبر: ۴۴۲۳۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

کلاس دوم ابتدایی بود که کلیه هایش عفونی شد. موقع امتحانات ثلث دوم بود که 20 روز در بیمارستان بستری شد. امتحاناتش را از بیمارستان که مرخص شد یکی یکی شرکت کرد. با وجود مریضی که داشت و 20 روز مدرسه نرفته بود، نمراتش عالی بود. شاگرد ممتاز شد. آقای کوتی معلم دبستان جم به من گفت: «احمدرضا معلم خصوصی داشته؟» گفتم: «نه! چطور؟» اصرار داشتند که حتماً برود مدرسه استثنایی (تیزهوشان) اما پدرش اجازه نداد. گفت دبستان عادی بهتر است.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

شب همان روز شهید بزرگوار احمدرضا احدی که با هم اُنس و الفت و دوستی دیرینه و صمیمی داشتیم را در حالی که شهید عزیز مجید اکبری او را همراهی می کرد در خواب دیدم. ناراحت و نگران بود.گفت: فلانی شهدا از تصمیمات شما جهت نقل و انتقال مجتمع ایثارگران ناراحت هستند، بهتر است محل دیگری را که در شأن و منزلت خانواده های شهدا باشد در نظر بگیرید.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

درگیری های کربلای 5 که شروع شد با حجم سنگینی از آتش روبرو شدیم. در همان لحظات اولیه تعدادی از همرزمانمان در کنار ما زائر آسمانی شدند. «شهیدان سلطانی، محسن بهرامی، حبیب الله ترکاشوند، محمد ترکاشوند و ...» زمانی که ما به نقطه ی رهایی رسیدیم گردان انسجام خود را از دست داد، زیرا فرمانده گردان و معاونان حاج حسن هم مجروح شده بودند، در نقطه ی رهایی از گردان 300 نفره فقط 50 نفر باقی مانده بود که اگر این تعداد هم انسجام خود را نمی یافت نمی توانستیم به عملیات ادامه دهیم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

صحبت کردن با احمدرضا لذت بخش بود، انسان خوبی بود، خونگرم و مؤمن، دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی به ناچار باید در جلسات توجیهی عملیات حاضر می شدم، از هم جدا شدیم، من تا عصر که به محور رفتم احمدرضا را ندیدم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

کار ما از زمانی شروع شد که دسته بندی شدیم و هر کس به سوله ی خود رفت. ابتدا بچه ها زیاد با هم آشنایی نداشتند؛ ولی با گذشت زمان کم کم اُنس بین بچه ها زیاد شد و همگی صمیمی شدند. روزها می بایستی جهت کوه پیمایی، تجهیزات خود را بسته و تا نزدیکی های ظهر یا شب در کوه ها به سر بریم و راه پیمایی کنیم، در حالی که استراحت چندانی هم نداشتیم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

خدایا! شنیده ام که همین روزها، باید برای دفاع از مکتبمان وارد صحنه ی مبارزه و جهاد شویم و خودت فرمودی که: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا؛ پس ما را تو راهنمایی فرما!
کد خبر: ۴۴۲۲۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳

دیروز همین موقع، بچه های ضربت به گشت رفتند، ولی در میان راه که جاده از دره ای می گذشت، منافقان خود فروخته که در پشت بوته های انبوه و شیارهای پی در پی منطقه مخفی شده بودند بچه ها را غافلگیر می کنند، و به تقدیر سه تن شهید می شوند که مجید هم یکی از این سه نفر است. تا دیروز با ما بود، اما امروز...
کد خبر: ۴۴۲۲۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳