شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۲۷
جانباز یحیی هوشمندی از روزهای انقلاب در شهر قزوین گفت: در حال شعار دادن بودم که یک لحظه احساس کردم پایم داغ شده و اختیار آن را ندارم، فهميدم پایم گلوله خورده و خونش جاری است.

تیراندازی که شد، یک لحظه احساس کردم پایم داغ شده

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، قزوین هم همانند مردم بسیاری از شهرهای کشور -که هم پای رهبر فرزانه‌اش به میدان آمدند تا ریشه‌ی استکبار را با سرنگونی رژیم ستم شاهی بخشکانند، حضوری موثر و جاودانه داشت. آن روزها همه آمده بودند تا پایداری اسلام و انقلاب را در این سرزمین فریاد بزنند و در این میان بودند عزیزانی که نشان جانبازی را بر سینه‌های سترک خود حک کردند.
جانباز یحیی هوشمندی یکی از آنهاست که در مورد روزهای انقلاب می‌گوید: رمضان سال 57 بود، 22 ساله و تازه ازدواج کرده بودم، با وجود اينكه اول شروع زندگی مشتركم بود مدام در راه‌پیمایی‌ها شرکت می‌کردم و همسرم نيز در اين كار مرا تشويق و حمايت می‌کرد.
در آن زمان هر روز ظهر برای نماز به مسجدالنبی(ص) می‌رفتم که بعد از اقامه این فریضه دینی، حجت‌السلام محمدحسن ابوترابی، نماینده مردم امروز تهران در مجلس شورای اسلامی پیرامون مسائل دینی و سیاسی سخنرانی می‌کرد.
بعد از اتمام سخنرانی به همراه نمازگزاران در تظاهرات خیابانی علیه رژیم شاهنشاهی، با هدف نابودی آنان و برپایی انقلاب اسلامی شرکت ‌می‌کردم. یک روز این تظاهرات از مسجد النبی(ص) آغاز و به سمت خیابان‌های مولوی، منتظری، سپه و تهران قدیم ادامه یافت.
در مسیر تظاهرات به همراه مردم شعار مرگ بر شاه می‌دادیم، نیروهای ارتش نیز به صورت رهگذر می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی نیز تیرهای هوایی شلیک می‌کردند تا مردم پراکنده شوند.
در حین شعار دادن در خیابان منتظری قدیم، نزدیکی‌های امامزاده حسین(ع)، جلوی مغازه چلوکبابی بودم که یک دفعه به دلم برات شد که بعد از این تظاهرات به منزل برنمی‌گردم، به همین دلیل یک مقدار پولی که در جیبم بود به فروشنده مغازه دادم تا آن را به خانواده‌ام برساند.
سپس به تظاهراتم علیه رژیم ادامه دادم و به همراه مردم در حال شعار دادن و پرتاب سنگ به سمت نیروهای ارتش در جنب امامزاده حسین(ع) بودیم که آنها رفتند و به جایشان نیروهای انتظامی آمدند، بلافاصله شروع به تیراندازی هوایی ‌و همچنین به سمت مردم کردند، و برخي هم با چوب‌های بزرگی که دست‌شان بود بر سر مردم ریختند و آنها را به شدت كتك زدند.
در حال شعار دادن بودم که یک لحظه احساس کردم پایم داغ شده و اختیار آن را ندارم، فهميدم پایم گلوله خورده و خونش جاری است، زمین نشستم، بلافاصله همسایه‌ها آمدند پهلوهایم را گرفتند و بلندم کردند و بردند خانه.
شب شده بود، ماموران، تظاهرکنند‌گان را دنبال و دستگير مي‌كردند، من هم برای اینکه پیدایم نکنند در دستشویی آن خانه خودم را پنهان کردم که یک دفعه متوجه شدم آنها بدون اجازه با لگد زدن به در، وارد خانه شدند و به دنبالم هستند.
سرانجام ماموران مرا پیدا کردند و یکی از آنها همان جا مرا به زمین خواباند و پایش را روی گلویم گذاشت و 2 و 3 بار به شدت فشار داد و گفت فلان فلان شده بگو امام خمینی به دادت برسه، بگو بیاد نجات بده و ...
بعد از افطار بود، من همچنان روزه بودم و مدام از پایم خون می‌آمد. با همین حالت ماموران مرا بردند به بیمارستان کوروش که الان اسمش امام صادق(ع) است، آنجا برایم پرونده تشکیل دادند و تحت نظر گرفتند.
چند روز آنجا بستری بودم و پزشكان براي جوش خوردن استخوانم، به پايم وزنه وصل کرده بودند تا بهبود يابد.
موقعي كه مي‌خواستم مرخص شوم، نخست‌وزير دولت تغيير كرد و او كه تازه به سركار آمده بود برای اينكه وجهه خوبی به مردم نشان دهد، حکم بخشش انقلابیون را اعلام كرد.
بعد از اینکه مرخص و آزاد شدم، رفتم خانه، تازه فهمیدم پایم به خوبی جوش نخورده و نسبت به پاي ديگرم كوتاه‌تر شده است.
نمی‌توانستم روی پايم بايستم، مجبور شدم دو چوب زیر بغلم بگذارم تا بتوانم راه بروم، من که اول جوانی‌ام بود و تازه ازدواج کرده بودم از این موضوع خيلي احساس ناراحتی می‌كردم.
حجت‌الاسلام علي‌اكبر ابوترابی گاهی از قم به خانه ما می‌آمد و از تظاهرات مردم برایمان تعریف می‌کرد، در این شرایط بودم که ایشان به منزلمان آمد و وضعیت جسمي و ناراحتي مرا ديدند، بعد از دلجویی کردن، گفت به بیمارستان پاسارگاد تهران مراجعه کن تا پزشکان معالجه‌ات کنند تا به امید خدا خوب بشوی.
برای مداوا به بیمارستان تهران رفتم و در آنجا مدتی بستری شدم، آقای ابوترابی از قم برای دیدنم به بیمارستان می‌آمد و جویای احوالم می‌شد و حتی در تامين هزینه‌های درمان پایم نیز به من کمک می‌کرد.
یک روز پزشکان در تهران به من گفتند احتمال دارد فقط 20 درصد خوب بشوی، من از شنیدن این حرف خیلی دلم شکست، چون به هر حال جوان بودم.
آقای ابوترابي كه مثل همیشه به دیدنم آمده بود، متوجه موضوع شد و با ديدن چهره ی پريشانم، سرش را روی سینه‌ام ‌گذاشت و شروع به بوسه زدن بر صورتم و نوازشم کرد، تا من ناراحت نباشم.
گفت: بیا یک کاری بکن.
گفتم:چه کار؟
گفت: بیا با خدا عهدی ببند كه اگر پایت خوب شد در خدمت به هم‌نوعانت تلاش کنی.
من هم این عهد را با خدا بستم و پایم به صورت معجزه آسايي خوب شد، از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدم و جان دوباره‌اي پيدا كرده بودم که این را مدیون آسید علی اکبر آقای ابوترابی هستم.
گفت‌وگو از زهرا محبی
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده