نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برشی از کتاب «کاش برگردی» | جلوی بزرگ‌تر‌ها دست و پایش بسته بود

برشی از کتاب «کاش برگردی» | جلوی بزرگ‌تر‌ها دست و پایش بسته بود

در قسمتی از کتاب «کاش برگردی» که زندگی‌نامه شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به روایت مادر است، می‌خوانید: «همین که ذکریا خواست با الهه شوخی کند و به فیلم دیدن او هم گیر بدهد، مهمان‌ها رسیدند. زینب که ریز ریز می‌خندید، آرام در گوش ذکریا گفت: جرئت داری الان پیش عمو شوخی کن. ذکریا با چشم و ابرو فهماند که جلوی بزرگ‌تر‌ها دست و پایش بسته است! کنار بزرگ‌تر‌ها خیلی اهل رعایت بود ...»
برشی از کتاب «به قول پروانه» | به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم!

برشی از کتاب «به قول پروانه» | به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم!

در قسمتی از جلد سوم کتاب «به قول پروانه» که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «انگیزه همگی ما مبارزه با رژیم حاکم بود. در سطح گسترده اعلامیه تکثیر می‌نمودیم و به دست مردم می‌رساندیم. سخنرانی‌ها و پیام‌های امام را روی نوار ضبط می‌کردیم و نشر می‌دادیم و به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم ...»
برشی از کتاب «طومار سکوت» | احتمال داره دستت را قطع کنه!

برشی از کتاب «طومار سکوت» | احتمال داره دستت را قطع کنه!

در قسمتی از کتاب «طومار سکوت» که ناگفته‌های صفرعلی عالی‌نژاد با یک روز و ۳۶۱ روز اسارت و بعد ... در اردوگاه‌های بعثی است، می‌خوانید: «یکی از بچه‌ها گفت این‌جا یک دکتر عراقی است که به قصاب بیشتر شباهت دارد تا دکتر. اگه بیاد احتمال داره دستت را قطع کنه و به محمد گفت این سیاهی و ورم به خاطر جریان نداشتن خونه. بهتره این باند را باز کنیم و قبل از آمدن اون قصاب، ورم دستت بخوابه.»
برشی از کتاب «کاش برگردی» | خنده‌ام گرفت!

برشی از کتاب «کاش برگردی» | خنده‌ام گرفت!

در قسمتی از کتاب «کاش برگردی» که زندگی‌نامه شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به روایت مادر است، می‌خوانید: «خنده‌ام گرفت گفتم الان چندمین باره که داری کابینتا رو باز و بسته می‌کنی. مشخصه یه حرفی توی گلوت گیر کرده پول می‌خوای؟ ذکریا بشقاب‌ها را جابه‌جا کرد و خودش روی اوپن نشست و گفت نه بابا پول می‌خوام چه کار؟ یه حرفی می‌خوام بزنم، ولی سختمه ...»
برشی از کتاب «آخرین وداع» | خیلی زود برگشت!

برشی از کتاب «آخرین وداع» | خیلی زود برگشت!

در قسمتی از کتاب «آخرین وداع» که روایتی از خاطرات آخرین وداع ۷۲ مادر شهید با فرزندان‌شان است، می‌خوانید: «ولی پسرم این بار خیلی زود برگشت؛ به او گفتم، ولی چرا زود آمدی به خنده گفت، چه شده نمی‌خواهید، همین حالا برگردم؛ چند روز مانده بود که آمد و گفت مادر من می‌خواهم به جبهه بروم ...»
برشی از کتاب «خوئینی» | کمک به محرومان!

برشی از کتاب «خوئینی» | کمک به محرومان!

در قسمتی از کتاب «خوئینی» که گذری بر زندگی و خاطرات شهید ابوالفضل خوئینی است، می‌خوانید:«ابوالفضل پیش از شهادتش در سفر‌هایی که به سیستان و بلوچستان می‌رفت، بخشی از برنامه‌هایش کمک مالی و معنوی به محرومین آن مناطق بود و هرازگاهی هم جوانان محروم و نیازمند را به خانه می‌آورد و از آنان پذیرایی می‌کرد.»