در قسمتی از کتاب «کاش برگردی» که زندگینامه شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به روایت مادر است، میخوانید: «همین که ذکریا خواست با الهه شوخی کند و به فیلم دیدن او هم گیر بدهد، مهمانها رسیدند. زینب که ریز ریز میخندید، آرام در گوش ذکریا گفت: جرئت داری الان پیش عمو شوخی کن. ذکریا با چشم و ابرو فهماند که جلوی بزرگترها دست و پایش بسته است! کنار بزرگترها خیلی اهل رعایت بود ...»
در قسمتی از جلد سوم کتاب «به قول پروانه» که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، میخوانید: «انگیزه همگی ما مبارزه با رژیم حاکم بود. در سطح گسترده اعلامیه تکثیر مینمودیم و به دست مردم میرساندیم. سخنرانیها و پیامهای امام را روی نوار ضبط میکردیم و نشر میدادیم و به داد مجروحان تظاهرات میرسیدیم ...»
در قسمتی از کتاب «طومار سکوت» که ناگفتههای صفرعلی عالینژاد با یک روز و ۳۶۱ روز اسارت و بعد ... در اردوگاههای بعثی است، میخوانید: «یکی از بچهها گفت اینجا یک دکتر عراقی است که به قصاب بیشتر شباهت دارد تا دکتر. اگه بیاد احتمال داره دستت را قطع کنه و به محمد گفت این سیاهی و ورم به خاطر جریان نداشتن خونه. بهتره این باند را باز کنیم و قبل از آمدن اون قصاب، ورم دستت بخوابه.»
در قسمتی از کتاب «کاش برگردی» که زندگینامه شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به روایت مادر است، میخوانید: «خندهام گرفت گفتم الان چندمین باره که داری کابینتا رو باز و بسته میکنی. مشخصه یه حرفی توی گلوت گیر کرده پول میخوای؟ ذکریا بشقابها را جابهجا کرد و خودش روی اوپن نشست و گفت نه بابا پول میخوام چه کار؟ یه حرفی میخوام بزنم، ولی سختمه ...»
در قسمتی از کتاب «آخرین وداع» که روایتی از خاطرات آخرین وداع ۷۲ مادر شهید با فرزندانشان است، میخوانید: «ولی پسرم این بار خیلی زود برگشت؛ به او گفتم، ولی چرا زود آمدی به خنده گفت، چه شده نمیخواهید، همین حالا برگردم؛ چند روز مانده بود که آمد و گفت مادر من میخواهم به جبهه بروم ...»
در قسمتی از کتاب «خوئینی» که گذری بر زندگی و خاطرات شهید ابوالفضل خوئینی است، میخوانید:«ابوالفضل پیش از شهادتش در سفرهایی که به سیستان و بلوچستان میرفت، بخشی از برنامههایش کمک مالی و معنوی به محرومین آن مناطق بود و هرازگاهی هم جوانان محروم و نیازمند را به خانه میآورد و از آنان پذیرایی میکرد.»