بعد 13 سال استخوانهایش را برایم آوردند
به گزارش نوید شاهد قزوین،
بعد 13 سال استخوانهایش را برایم آوردند
سکینه وهابی نجات مادر شهید حسن محمدرحیمیها در خصوص آخرین وداع فرزندش: نخستینبار که تصمیم گرفت تا به جبهه برود فقط 14 سال داشت؛ من و پدرش مخالف بودیم؛ به او گفتم: تو پسر اول ما هستی و باید بمانی و مراقب ما باشی.
گفت: نه، مادر! من، حالا که در جبههها به وجود افرادی چون من نیاز است باید بروم، حتی به عنوان سیاه لشکر هم که شده میروم تا صدام بسوزد! حضور ما حتی به عنوان سیاه لشکر هم موجب ترس و وحشت دشمن میشود.
خلاصه ما هم رضایت دادیم و او را راهی کردیم اما نه پشتش آب پاشیدیم و نه از زیر قرآن ردش کردیم.
برای بار دوم که رفته بود جبهه، به من و پدرش نگفت؛ شب بود، دیدم حسن نیامد، نگران شدم، مثل آدمهایی که همه چیزشان را گم کرده باشند زدم از خانه بیرون؛ سر کوچه دوستانش را دیدم، آنها گفتند که او را در پایگاه شهید چمران دیدهاند، رفتم آنجا گفتند: ساعت سه بعد از ظهر اعزام شد.
اول شوکه شدم؛ لحظهای خشکم زد و بعد گریهام سرازیر شد، پاهایم دیگر توان حرکت نداشت؛ حس و حالی داشتم که در دفعه اول اعزامش نداشتم؛ رفتم خانه به پدرش گفتم.
چند روزی گذشت برایمان نامه فرستاده بود؛ من حالم خوب است، غصه نخورید، من به خط مقدم نمیروم. خندهام گرفت، اما توی دلم آشوبی به پا بود، میفهمیدم که الکی نوشته است، او میخواست ما نگران نشویم.
هیچگاه از یادم نمیرود که آن شب در خواب دیدم در جایی آب روان یک جنازهای را با خود میبرد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازهاش را آب برد.
من سیزده سال صبر کردم؛ دعا کردم؛ التماس خدا را کردم تا اینکه استخوانهایش را برایم آوردند.
گفتنی است: شهید حسن محمدرحیمیها، یکم دی ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسدالله، کارگری میکرد و مادرش سکینه نام داشت و دانشآموز اول متوسطه در رشته تجربی بود.
این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، هفتم اسفند ۱۳۶۲، در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید، پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین