«بچههای اردوگاه همیشه مشکلات و مسایل شرعی خود را با حاجآقا در میان میگذاشتند حتی مسایل خانوادگی و مشکلاتی که توسط نامه از خانوادهها به آنها منتقل میشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
«علی معتقد بود به اینهایی که نه در انقلاب نقش داشتهاند و نه برای تداوم و نگهداری آن کاری انجام میدهند و بعضاً هم با اصل اسلام و دین مشکل داشته و علیه آن تبلیغ میکنند، نباید اجازه جوسازی و تبلیغ علیه انقلاب و اسلام را داد ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
« در تابستان هم که درس و مدرسه تعطیل میشد، خود را با انجام کارهای آزاد مشغول میکرد تا از این طریق بتواند به قول خودش پول حلال برای رفع نیازمندیهایش کسب کند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمد انصاریان» است که تقدیم حضورتان میشود.
«بعد از گفتن بسمالله چشمان خود را بست و پیشانی بند سبزی را برایم برداشت که روی آن نوشته شده بود یا ابوالفضل (ع). آن را بوسید و به پیشانی من بست. بعد نوبت من شد. چشمان خود را بستم و با دستی لرزان یک پیشانی بند برداشتنم ...» ادامه این خاطره از محمود قنبری را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«وقتی میخواست برگردد راننده به احترام ایشان در عقب ماشین را باز کرد تا آقای رجایی سوار شود. ایشان نه تنها سوار نشد، بلکه در عقب ماشین را هم بست ...» ادامه این خاطره از شهید رئیسجمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«خدا وکیلی اگر شماها مَردید پس چرا ریش ندارید؟ مگر اینجا هم تیغ و ریشتراش و این چیزها پیدا میشود؟ اینجا بود که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از خنده روده بُر شدم! قاهقاه میخندیدم و با دست روی زانویم میکوبیدم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «مصطفی نجفی» است که تقدیم حضورتان میشود.