«در را که باز کردم عصای زیر بغلش را پنهان کرد که من نبینم. پای گچ گرفتهاش را که دیدم نگران و مضطرب گفتم چی شده؟ گفت هیچی پایم به جایی خورده و در بیمارستان صحرایی تحت مراقبت بودم حالا که بهتر شدم آمدم خانه ...» ادامه این خاطره از شهید «علی سیمبر» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«عملیات لو رفته بود. کمبود امکانات و غذا بچهها را خیلی خسته کرده بود به طوری که بیشتر اوقات به هر نفر یک لیوان پلاستیکی سرخالی برنج میرسید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«بودنت قوت قلبمان بود و رفتنت اراده راسخمان برای خوب بودن و خوبتر شدن؛ و امروز ما خونت را ارج مینهیم و راهت را ادامه خواهیم داد ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«در قدم سوم شروع به تبلیغات و معرفی سپاه در کل شهر قزوین و روستاهای اطراف آن کردیم و از جوانان دعوت نمودیم با پیوستن به سپاه به مملکت خود خدمت کنند. استقبال بینظیر بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
«یک سری تانکهای سوخته بود و ما سریعاً رفتیم زیر تانکها مخفی شدیم. در آن لحظات بحرانی ایشان با گفتن لطیفه، تیم شناسایی را میخنداند و به ما روحیه میداد ما هم تا نزدیکهای سحر آنجا بودیم و پس از اتمام کار شناسایی برگشتیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
«روزی که حاجآقا را از اردوگاه بردند. تنها شدیم. همه گوشهای کز کرده ناراحت بودند. هر وقت کم میآوردیم، میرفتیم پیش ایشان، حالا که نبود، انگار تازه اسیر شده بودیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.