«یکی از بچهها خطایی کرد. خبرش همه جا پخش شد. میدانست به گوش حاجآقا هم رسیده. چند روزی آفتابی نمیشد خجالت میکشید ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«یادم است که به دختر بزرگم فاطمه که تازه به کلاس اول رفته بود، قرآن یاد داده بود و میگفت اگر یاد بگیری و برای بابا قرآن بخوانی، برایت النگو میخرم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مصطفی حقشناس» است که تقدیم حضورتان میشود.
«شبی نگهبان بودم و ساعت یک بعد از نیمهشب گذشته بود، شالباف پیشم آمد و گفت برو جای من بخواب گفتم نه من نگهبان هستم و نمیتوانم بروم. گفت برو من به جای تو نگهبانی میدهم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
«بچههای اردوگاه همیشه مشکلات و مسایل شرعی خود را با حاجآقا در میان میگذاشتند حتی مسایل خانوادگی و مشکلاتی که توسط نامه از خانوادهها به آنها منتقل میشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
«علی معتقد بود به اینهایی که نه در انقلاب نقش داشتهاند و نه برای تداوم و نگهداری آن کاری انجام میدهند و بعضاً هم با اصل اسلام و دین مشکل داشته و علیه آن تبلیغ میکنند، نباید اجازه جوسازی و تبلیغ علیه انقلاب و اسلام را داد ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
« در تابستان هم که درس و مدرسه تعطیل میشد، خود را با انجام کارهای آزاد مشغول میکرد تا از این طریق بتواند به قول خودش پول حلال برای رفع نیازمندیهایش کسب کند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمد انصاریان» است که تقدیم حضورتان میشود.