پیراهن سفید!
پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۶:۳۹
هنوز هم ناراحتم که چرا پیراهن سفیدش را ندادم و آن پیراهن را برای خودم نگه داشتم.

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید مرتضی گودرزوند چگینی، دهم خرداد ۱۳۴۵ در روستای شاهحانی از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمد (فوت۱۳۶۳) راننده بود و مادرش شازده نام داشت.
این شهید گرانقدر دانشجوی دوره دکترا در رشته پزشکی بود، از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و چهارم دی ۱۳۶۵ در امالرصاص عراق به شهادت رسید.
پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۸۰ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر زادگاهش به خاک سپرده شد.

خاطرهای از خواهر شهید مرتضی گودرزوند چگینی:
پیراهن سفیدی داشت که خودم برایش دوخته بودم. در عملیات قبلی آن را پوشیده بود، وقتی به مرخصی آمد گفت: دکمهی بالایی این پیراهن خیلی بالاست و فاصلهاش با دکمهی پایینی زیاد است، این را برایم درست کن.
مرخصیاش تمام شده بود و در حال اعزام بود، با عجله خودم را رساندم که پیراهنش را بدهم. همین که پیراهن را گرفت گفت: تو هیچ میدانی من چرا این رنگ را انتخاب کردهام؟ گفتم: برای چی؟ گفت: برای اینکه این دفعه عملیات داریم و میخواهم شهید شوم و خونم روی این پیراهن سفید بریزد.
من که حسابی جاخورده و ناراحت شده بودم، بلافاصله پیراهن را از دستش گرفتم و گفتم: دیگه بهت نمیدهم. برادرم که ناراحتی مرا دید بلافاصله گفت: شوخی کردم، میخواستم ببینم تو چه عکسالعملی نشان میدهی و هر چه اصرار کرد، من پیراهن را ندادم و گفتم این دفعه که آمدی بهت میدهم.
پیراهن را نزد خودم نگه داشتم تا یکبار دیگر او را ببینم، اما او رفت و دیگر برنگشت و من هنوز هم ناراحتم که چرا پیراهن سفیدش را ندادم و آن پیراهن را برای خودم نگه داشتم.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ
این شهید گرانقدر دانشجوی دوره دکترا در رشته پزشکی بود، از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و چهارم دی ۱۳۶۵ در امالرصاص عراق به شهادت رسید.
پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۸۰ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر زادگاهش به خاک سپرده شد.

پیراهن سفیدی داشت که خودم برایش دوخته بودم. در عملیات قبلی آن را پوشیده بود، وقتی به مرخصی آمد گفت: دکمهی بالایی این پیراهن خیلی بالاست و فاصلهاش با دکمهی پایینی زیاد است، این را برایم درست کن.
مرخصیاش تمام شده بود و در حال اعزام بود، با عجله خودم را رساندم که پیراهنش را بدهم. همین که پیراهن را گرفت گفت: تو هیچ میدانی من چرا این رنگ را انتخاب کردهام؟ گفتم: برای چی؟ گفت: برای اینکه این دفعه عملیات داریم و میخواهم شهید شوم و خونم روی این پیراهن سفید بریزد.
من که حسابی جاخورده و ناراحت شده بودم، بلافاصله پیراهن را از دستش گرفتم و گفتم: دیگه بهت نمیدهم. برادرم که ناراحتی مرا دید بلافاصله گفت: شوخی کردم، میخواستم ببینم تو چه عکسالعملی نشان میدهی و هر چه اصرار کرد، من پیراهن را ندادم و گفتم این دفعه که آمدی بهت میدهم.
پیراهن را نزد خودم نگه داشتم تا یکبار دیگر او را ببینم، اما او رفت و دیگر برنگشت و من هنوز هم ناراحتم که چرا پیراهن سفیدش را ندادم و آن پیراهن را برای خودم نگه داشتم.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ
نظر شما