وسایل عروسی، خرج عزا شد
يکشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۳۳
وقتی به خود آمدم دیدم، هر چه که برای عروسی پسرم تهیه کرده بودم، خرج عزاداریهایش کردم...
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ابراهیم عسگری، پانزدهم خرداد ۱۳۴۱ در روستای حصار از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش رمضان، راننده بود و مادرش کوکب(فوت۱۳۴۳) نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان گروهبان دوم ارتش در جبهه حضور یافت، بیست و دوم آذر ۱۳۶۰ در بازیدراز توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
رمضان عسگری پدر شهید ابراهیم عسگری:
پسرم درجهدار ارتش بود و در لشکر ۱۶ رزهی قزوین، خدمت میکرد. روزهای اوج انقلاب، یعنی همان روزهایی که نیروهای ارتش رژیم، برای سرکوب مردم و تظاهرکنندگان به خیابانها آمدند، فرمانده پسرم، به او دستور تیراندازی داده بود، اما او که با خدا و از مردم بود، دستور را اجرا نکرد و همین موضوع باعث شد، تا او را توبیخ کرده و به زندان پادگان روانه کنند.بعد از آن، هرروز به پادگان مراجعه میکردم و سراغ ابراهیم را میگرفتم، اما، هر بار با جوابهای مختلف، مرا از پادگان دور میکردند، تا اینکه یک روز، خیلی بیقرار پسرم شده بودم، جلوی لشکر ۱۶ زرهی رفتم و هر کسی را که میدیدم، میپرسیدم: شما پسر مرا ندیدهاید؟.
آن روز تصمیم گرفته بودم که جواب پرسشم را پیدا کنم و خبری از پسرم به خانه ببرم، بالاخره یکی از افسران لشکر را دیدم که هم مرا میشناخت و هم پسرم را، زیاد که خواهش کردم، مرا به گوشهای کشاند و گفت: پسرت را به پادگان همدان تبعید کردهاند.
به سراغ پسرم که به همدان رفتم، انقلاب پیروز شده بود و او هم در همان پادگان ماندگار شد تا خدمتگذار نظام مقدس جمهوری اسلامی و پشتوانه ملت انقلاب کرده باشد.
هنوز مردم به آرامش بعد از انقلاب نرسیده بودند که جنگ تحمیلی شروع شد، ابراهیم هم از همان روزهای آغازین جنگ، به جبههها رفت تا دین خود را به مردم، انقلاب و امام، ادا نماید.
ابراهیم سالهای زیادی را در جبههها سپری کرد و در عملیاتهای مختلفی هم حضور داشت. یک روز تصمیم گرفتیم برایش عروسی راه بیاندازیم، همه چیز تهیه کرده بودیم، وسایل خریدیم، طلا، یخچال، تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر، اما هرکار کردیم که راضی بشود، نشد.
میگفت: عروسی و زندگی من جبهه است، بگذارید جنگ تمام بشود، بعد. این گذشت، آخرین بار که به جبههها اعزام شد با دوستش اکبر بود، مدتی هیچ خبری از او نداشتیم، نگران شده بودیم، یک روز منزل بودم که صدای درآمد، در را که باز کردم اکبر بود، نگران به نظر میرسید، یک لحظه همهی دلم ریخت، پرسیدم: ابراهیم کو؟ گفت او فردا میآید. گفتم: راستش را بگو؟ توی صدایش، حس عجیبی بود، صدایش میلرزید، همه چیز را فهمیدم، ولی جرات نمیکردم واقعیت را بپرسم و بدانم.
او که مرا نگران دید، ادامه داد: نگران نباشید، ابراهیم کمی مجروح شده و در بیمارستان است و میتوانید بروید او را ببینید. دست پاچه شده و پرسیدم: کجاست؟ گفت: بیمارستان امام رضای تهران.
او این را گفت و من اصلا نفهمیدم چطوری کی رسیدم تهران و بیمارستان را که پیدا کردم، نه وقت ملاقات بود و نه اجازه میدادند که پسرم را ببینم. من به همراه برادرم بودم، خیلی گریه و زاری و خواهش کردیم، تا خلاصه اجازه دادند، او را از دور ببینم، داخل بخش که شدم، او را داخل اتاقی بستری کرده بودند که من فقط از پشت شیشه میتوانستم او را ببینم، البته نزدیک بود و دیدم که پشت سرش زخمی بود و یک دست به بدن نداشت و پهلویش هم سوراخ بود، او هنوز نفس داشت، اما من نه!.
من اصلا نمیدانستم از او دل بکنم، اما، دلم را کندند و مرا از اتاق بیرون کردند، سراسیمه به قزوین برگشتم تا به اهل خانواده و مادرش بگویم که پسرمان حالش خوب است، قرار گذاشتیم او را که به خانه آوردیم، قربانی بدهیم.
شب را یک طوری صبح کردم، آماده بودم که بروم تهران و جویای درمان پسرم باشم، هنوز پایم را از در خانه بیرون نگذاشته بودم که تلفن زنگ زد، برادرزادهام بود، گفت: سلام گفتم: چی شده گفت: نگران نباش و خودت را برسان بیمارستان صدایش یک طوری بود، ادامه نداد و قبل از اینکه من چیزی بگویم، تلفن را قطع کرد و من در ادامه بوق تلفن، خود را به بیمارستان رساندم، چطوریاش بماند.
به بیمارستان که رسیدم، برادرزادهام و ۲ نفر دیگر از بستگان، آنجا بودند، اما کاملا به هم ریخته، تا پرسیدم چه خبر، برادرزادهام که کوچکتر و کم طاقت بود، اشک ریخت. و من اگر چه میدانستم چه شده است، اما باز هم پرسیدم، تا اشکهایم اساسی جاری شود.
ابراهیم شب گذشته رفته و راحت شده بود، گفتند: جنازه پزشک قانونی است. سریع رفتیم آنجا و خلاصه پیدایش کردیم، از لشکر هم آمده بودند، پیکر مطهر پسرم را تحویل گرفتیم و آمدیم قزوین
پسرم تشییع شد، مردم آمدند و رفتند، مجالس مختلف بر پا کردیم و وقتی به خود آمدم دیدم، هر چه که برای عروسی پسرم تهیه کرده بودیم، خرج عزاداریهایش کردهایم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما