یاد حرف‌های «عبدالله» افتادم و به شوخی گفتم: «عبدالله» دیگر بر نمی‌گردد!، او هم که فکر می‌کرد من از ماجرا با خبرم، گفت: «پس تو هم خبر داری؟»...
«عبدالله» دیگر بر نمی‌گردد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عبدالله مددخانی، یکم فروردین ۱۳۴۲ در روستای گزنه از توابع شهر قزوین دیده به جهان گشود، پدرش عباس(فوت۱۳۵۰) کشاورزی می‌کرد و مادرش کبرا (فوت ۱۳۵۲) نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، کارگر بود، سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، پانزدهم فروردین ۱۳۶۴ در طلائیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر او را در گلزار شهدای شهر زادگاهش به خاک سپردند.
جانباز حسین سعیدی از همرزمان شهید عبدالله مددخانی:
با «عبدالله» در بیمارستان آشنا شدم، من یک پایم رفته بود و او هم از ناحیه‌ی دست مجروح شده بود و هر دو منتظر بودیم تا اجازه‌ دکتر صادر شود و به منطقه برگردیم.
خلاصه از بیمارستان ترخیص شدیم و من هم پای مصنوعی‌ام را گرفتم و به اتفاق «عبدالله» دوباره به جبهه اعزام شدیم. او در شب‌های جبهه، همیشه با خود و خدایش خلوت کرده و تا پاسی از شب راز و نیاز می‌کرد.
انگشتری زیبایی در دست داشت. چشمم را گرفته بود. چند بار از او خواستم که انگشتری‌اش را به من یادگاری بدهد؛ اما نداد! یک مرخصی ده روزه‌ای گرفته بودم، که برای خداحافظی سراغ «عبدالله» رفتم.
او از من خواست که ساعت شش بعدازظهر نزدش بروم. شب که شد، سراغش رفتم. دیدم با چهره‌ای مظلومانه نشسته و به من نگاه می‌کند. دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: «بیا این انگشتری مرا به یادگار نزد خودت نگه‌دار!».
گفتم:«چه طور شده که تو راضی شدی از این انگشتری دل بکنی؟» گفت: «من دارم به «جزیره» می‌روم و احساس می‌کنم که دیگر برنمی‌گردم! تو این انگشتری را بگیر و نزد خودت به یادگار نگه‌دار».
خنده‌کنان از او خداحافظی کردم و عازم مرخصی شدم. دُرست پنج روز بعد، پسرعمویم از «تعاون سپاه» زنگ زد و گفت: «از «عبدالله» چه خبر؟» یاد حرف‌های «عبدالله» افتادم و به شوخی گفتم: «عبدالله» دیگر بر نمی‌گردد!» او هم که فکر می‌کرد من از ماجرا با خبرم، گفت: «پس تو هم خبر داری؟» گفتم: «کدام خبر؟» گفت: «شهید شدن «عبدالله»!»...
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده