برای شکنجه باید در صف میایستادیم!
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۳۸
اینقدر زندانی و بازداشتیها فراوان بود که در کمیته مشترک برای شکنجه در اتاق حسینی باید در صف انتظار و نوبت میایستادیم و در زندان قصر برای دادگاه باید ماهها به انتظار مینشستیم... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی مبارز انقلابی حجتالاسلام شیخ "حسین علیخانی" است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، حالا دیگر، امثال
علیخانیها که عمری را در راه مبارزه علیه رژیم ستمشاهی سپری کرده و
انقلاب را همچون کودک خردسال خود پروراندند را، همه میشناسند. همه
آنهایی که طی نیم قرن گذشته، به سرفرازی و پایداری ایران اسلامی
میاندیشیدند و امروز هم نگاهبانان واقعی این سرزمینند.
از حجتالاسلام شیخ
حسین علیخانی، خاطرات زیادی ثبت و ضبط نشده است، اما امیدواریم بزرگانی که
چرخ امور فرهنگی استان را در دست دارند، به آیندهای بیاندیشند که پاسخی
برای پرسشهای نسلهای آن نخواهند یافت. مرور میکنیم خاطره دستگیری و
تحمل شکنجههایی که او تحمل کرد تا ما بمانیم:
در تاریخ 3/10/1354 همراه آقایان:
محمدحسین خاکساران، محمدیوسف باروتی، حسین رشوند، محمود میزبانی، احمد
خانبان، محمدرضا بانکیان، سیدمهدی حسینی، عظیم سلیمانی، یعقوب باروتی،
محمدرضا برادران، غلامحسین هاشمیان، مهدی کاسهچی، حسین ابراهیمی و قاسم
جباری دستگیر و به شهربانی قزوین منتقل شدیم.
البته حضرات حجج اسلام شهید
حاج شیخ نصرتالله انصاری و حاج سیدمحمد موسوی خوئینیها هم در ارتباط با
پرونده بچههای قزوین از قم و تهران دستگیر شدند.
بعدها کاشف به عمل آمد که در شب دستگیری، یکی از بچههای قزوینی در زندان را برای راهنمایی به قزوین آورده بودند. منزل ما قبلاً جنب مسجد ملاباشی بود. نخست به آن آدرس به سراغ من میروند (البته آجربندی اطلاعات هم همراه تیم تهران بود، زنگ آن خانه را میزنند، یک آقای روحانی درب را باز میکند، میپرسند: «حسین آقا علیخانی؟» آن آقا میگوید: «نه، ایشان قبلاً اینجا بودهاند و به آدرس دیگری در زرگر کوچه منتقل شدهاند».
ایشان را به زور برای راهنمایی همراه خود میآورند و بعد از اینکه منزل ما را پیدا میکنند، ایشان را رها میکنند. من در اتاق مطالعه خودم مشغول مطالعه بودم و بخاری هم روشن بود که زنگ خانه به صدا درآمد. درب را باز کردم، ریختند داخل منزل و کتابخانه مرا بازرسی کردند.
بعدها کاشف به عمل آمد که در شب دستگیری، یکی از بچههای قزوینی در زندان را برای راهنمایی به قزوین آورده بودند. منزل ما قبلاً جنب مسجد ملاباشی بود. نخست به آن آدرس به سراغ من میروند (البته آجربندی اطلاعات هم همراه تیم تهران بود، زنگ آن خانه را میزنند، یک آقای روحانی درب را باز میکند، میپرسند: «حسین آقا علیخانی؟» آن آقا میگوید: «نه، ایشان قبلاً اینجا بودهاند و به آدرس دیگری در زرگر کوچه منتقل شدهاند».
ایشان را به زور برای راهنمایی همراه خود میآورند و بعد از اینکه منزل ما را پیدا میکنند، ایشان را رها میکنند. من در اتاق مطالعه خودم مشغول مطالعه بودم و بخاری هم روشن بود که زنگ خانه به صدا درآمد. درب را باز کردم، ریختند داخل منزل و کتابخانه مرا بازرسی کردند.
البته سعیشان این
بود که خانواده یا بچهها که اتاق دیگری خوابیده بودند، متوجه نشوند.
تعدادی از کتابها را برداشتند و گفتند لباسهایت را بپوش برویم زود
برمیگردیم و یکی از آنها گفت به این زودی برنمیگردی.
داخل ماشین شدم. به طرف مسجد آقا سیدعلی و خیابان رفتیم که دوباره متوقف شدند و زنگ خانهای را زدند. من متوجه شدم دنبال یعقوب باروتیاند. او به محض شنیدن زنگ دیر هنگام در را باز کرد. او در حال مطالعه کتابی از سازمان بوده که متوجه میشود مأموران در میزنند.
داخل ماشین شدم. به طرف مسجد آقا سیدعلی و خیابان رفتیم که دوباره متوقف شدند و زنگ خانهای را زدند. من متوجه شدم دنبال یعقوب باروتیاند. او به محض شنیدن زنگ دیر هنگام در را باز کرد. او در حال مطالعه کتابی از سازمان بوده که متوجه میشود مأموران در میزنند.
به همین خاطر راهی راه
پله میشود تا کتاب را به پشتبام پرت کند. اینها فکر کردند که او دارد
فرار میکند، آمدند گفتند مسلسلها را بدهید، دارد فرار میکند. آماده
شلیک بودند که متوجه شدند برای پرتاب یک کتاب بوده نه فرار. ایشان را هم به
ماشین دیگر سوار کردند و راهی شهربانی شدیم. البته گفتند عبا را به سر
بکشید.
به اطلاعات شهربانی هدایت شدیم در حالی که چشمها بسته بود. افراد را
پیدرپی دستگیر و به همان اتاق هدایت میکردند. من نفر اول بودم. صبح مرا
به اتاق رئیس اطلاعات بردند. دیدم کتابها و مدارکی که از منازل افراد
آوردهاند در داخل اتاق ریختهاند.
منوچهری جلاد به عنوان سرتیم، بازجویی
مقدماتی میکرد. از من پرسید نوار معروف فلسفی را تو ضبط و تکثیر کردهای.
گفتم نه. صندلی را بلند کرد به روی من کوبید، گفت ببرید تهران درازش کنید.
مرا مانند یک شخصیت عالی مقام به تنهایی عقب یک اتومبیل پژو سوار کردند، یک
نفر در کنار من نشست و راهی تهران شدیم در همه مسیر قزوین تا تهران یک
سؤال از من کرد که میدانی مجاهدین تغییر ایدئولوژی دادهاند. گفتم نه.
داخل تهران شدیم.
دیدم که به طرف کمیته مشترک میرویم. نرسیده به کمیته
دوباره همان فرد بغلدستی گفت: عبایت را به سرت بکش. شب شده بود، چشم بسته
وارد کمیته مشترک شدم. لباسها را تحویل دادم و لباس زندان پوشیدم.
یک راست مرا به اتاق بازجویی بردند. همان فردی که کنار من بود، معلوم شد که بازجوست و بازجویی را شروع کرد. از او سئوالات پیدرپی و از من جوابهای منفی و اظهار بیاطلاعی درباره همان شب. نخست چند بار مرا آویزان کرد که بسیار کشنده بود. در هر نوبت که از حال میرفتم، میگفتم باز کن حرف میزنم، و دوباره همان انکار قبلی و مجدداً آویزان شدن.
این آقا چون شب قبل همراه با سایر اعضای تیم، تا صبح مشغول دستگیری افراد در قزوین بودند و دچار کمخوابی شدید شده بودند، توان ادامهی بازجویی نداشت. مرا به سلولی در بند 5 فرستاد و از فردا بازجوی دیگری در همان اتاق که جزء تیم منوچهری بود، بازجوی من شد.
یک راست مرا به اتاق بازجویی بردند. همان فردی که کنار من بود، معلوم شد که بازجوست و بازجویی را شروع کرد. از او سئوالات پیدرپی و از من جوابهای منفی و اظهار بیاطلاعی درباره همان شب. نخست چند بار مرا آویزان کرد که بسیار کشنده بود. در هر نوبت که از حال میرفتم، میگفتم باز کن حرف میزنم، و دوباره همان انکار قبلی و مجدداً آویزان شدن.
این آقا چون شب قبل همراه با سایر اعضای تیم، تا صبح مشغول دستگیری افراد در قزوین بودند و دچار کمخوابی شدید شده بودند، توان ادامهی بازجویی نداشت. مرا به سلولی در بند 5 فرستاد و از فردا بازجوی دیگری در همان اتاق که جزء تیم منوچهری بود، بازجوی من شد.
او از افسران شهربانی و مأمور به
ساواک بود با نام مستعار«اسدی» و هر یک جلادتر از دیگری، کمیته مشترک به
اصطلاح ضدخرابکاری که در آذر 1349 و در آستانه برگزاری جشنهای 2500
سالهی شاهنشاهی تشکیل شد، جهنمی بود تمامعیار برای مبارزان.
در ادامه، حدوداً سه ماه در کمیته مشترک بودم و بدون اغراق در اکثر روزهای این مدت در سلول انفرادی از من پذیرایی میشد. کارسازترین شکنجه، زدن کابل به زیرپا بود. دستبند قپانی، آویزان کردن و آپولو.
در ادامه، حدوداً سه ماه در کمیته مشترک بودم و بدون اغراق در اکثر روزهای این مدت در سلول انفرادی از من پذیرایی میشد. کارسازترین شکنجه، زدن کابل به زیرپا بود. دستبند قپانی، آویزان کردن و آپولو.
یک روز با چشم بسته هنگام بالا رفتن از پلههای آپولو، بازجو میگفت: چنین
منبری را تا حال دیده بودی. در آپولو مینشستی، دستها و پاها را با
برادههای آهنی پیچ داده و سفت میکردند که فشار آن بر استخوانهای دست و
پا آه انسان را به آسمان میبرد و بعد یک کلاه فضانوردی روی سر انسان قرار
میگرفت و تازه کابل زدن حسینی شروع میشد و فریاد از درد و خونریزی و
شکستن استخوانها هم به جایی نمیرسید، چرا که کلاه آپولو برای همین بود که
فریادها، بازجوی شکنجهگر را آزار ندهد.
بعد از دوران بازجویی به زندان قصر منتقل شدم و چند ماهی در بند زیر دادگاه در انتظار تشکیل دادگاه بودم و عجیب است که اینقدر زندانی و بازداشتیها فراوان بود که در کمیته مشترک برای شکنجه در اتاق حسینی باید در صف انتظار و نوبت میایستادیم و در زندان قصر برای دادگاه باید ماهها به انتظار مینشستیم.
بعد از دوران بازجویی به زندان قصر منتقل شدم و چند ماهی در بند زیر دادگاه در انتظار تشکیل دادگاه بودم و عجیب است که اینقدر زندانی و بازداشتیها فراوان بود که در کمیته مشترک برای شکنجه در اتاق حسینی باید در صف انتظار و نوبت میایستادیم و در زندان قصر برای دادگاه باید ماهها به انتظار مینشستیم.
گویی که جنایتکار جنگی هستیم و باید در دادگاههای نظامی
ارتش با حضور ژنرالها به شکل صوری و فرمایشی، محاکمه و محکوم بشویم و سرانجام هم در دادگاه بدوی به «حبس ابد» که نمیدانم زمانبردار است یا
نه، محکوم شدم و در دادگاه تجدیدنظر هم رأی دادگاه بدوی به «ابد» تأیید شد.
گفتوگو از حسن شکیبزاده
نظر شما