از ترس ماموران جرأت نداشتیم در را باز کنیم!
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۵۲
ما تا مدتها جرأت نداشتیم در را باز کنیم، پس از انتقال اعلامیهها و جاسازی و استتار آنها، رفتم و در را باز کردم. دیدم پسر مستاجرمان...آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شیرین و خواندنی مبارز انقلابی «سید مرتضی نبوی» است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید مرتضی نبوی، فرزند سید احمد که ششم آذر ماه سال 1326 در محله مسجد محمدیه قزوین، به دنیا آمده بود و با اعتقاداتی که داشت از هر راهی تلاش میکرد تا انقلابیون به فعالیتهای سیاسی خود علیه رژیم شاه ادامه بدهند و حتی در این مسیر متحمل شکنجههای وحشتناکی نیز شده بود.ماموران ساواک در اواخر مهر 1352 دستگیر کرده و به زندان کمیته مشترک انتقال دادند.
مرتضی نبوی پس از تحمل 6 ماه شکنجه در کمیته مشترک به زندان قصر فرستاده شد، به مدت دو سال زندانی بوده و پس از تحمل دوره محکومیت به زندان اوین انتقال یافت و پس از چند ماه آزاد گردید.وی که پس از پیروزی ملت بزرگ ایران علیه رژیم ستمشاهی در 22 مرداد ماه 1360 در کابینه شهید باهنر، وزیر پست و تلگراف و تلفن شده و در کابینه آیتالله مهدویکنی و مهندس در همین سمت ابقا شده بود، طی دو دوره نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی شد که از اواخر دوره مجلس پنجم نیز به عضویت مجمع تشخیص مصلحت نظام در آمد، ضمن اینکه از زمان تاسیس روزنامه رسالت تاکنون، مدیر مسئولی این روزنامه را بر عهده دارد.
سید مرتضی نبوی از مبارزان فعال انقلاب استان قزوین:
در یکی از روزها با ماشین ژیان، از میدان شاپور(وحدت اسلامی) رد میشدم. داخل ماشین هم تعدادی از اعلامیههای حضرت امام را گذاشته بودم. پاسبانی جلو مرا گرفت، رنگم پرید و پیش خودم گفتم:«دیگر کار تمام شد. او به ماشین من مظنون شده، الان ماشین را بازدید میکند و اعلامیهها را مییابد و دوباره مرا زندان میبرند». خوشبختانه خدا عنایت کرد و چشمش کور شد و به اعلامیهها توجهی نکرد، کارش فقط در حد کنترل سند ماشین و (گواهینامه) بود که پس از انجام آن به من اجازه عبور داد.
ماجرای دیگری از پخش اعلامیه
خاطره دیگری هم درباره پخش اعلامیهها دارم. همانطور که پیش از این گفتم. اعلامیهها را به منزلمان واقع در خیابان انتظام میآوردیم. آنها را داخل کارتن قرار میدادیم و به طبقه آخر، روی پشتبام میبردیم تا بعدا توزیع کنیم.
در یکی از شبهای برقراری حکومت نظامی، در خانه ما را زدند. آن شب یکی از دوستان خانمم هم از مشهد آمده بود و مهمان ما بود. با شنیدن صدای در برایم قطع و یقین شد که اینها، ماموران ارتشی و نیروهای انتظامی هستند که در خیابانها گشت میزنند، آمدهاند خانه مرا بازرسی کنند.
شبهای قبل از آن ما پشتبام میرفتیم و علیه شاه و ... شعار میدادیم و همسایهها از روی پشتبامهای خودشان جواب میدادند. پیش خودم گفتم:«حتما به دلیل همین شعار دادن به خانه ما میریزند. اگر وارد خانه شوند و بازرسی کنند حتما اعلامیهها را هم پیدا میکنند و...». به سرعت اعلامیهها را به بالا منتقل کردیم.
دانشجوی مهمان ما هم خیلی نگران شده بود که او را هم دستگیر خواهند کرد ما تا مدتها جرأت نداشتیم در را باز کنیم. پس از انتقال اعلامیهها و جاسازی و استتار آنها، رفتم و در را باز کردم.
دیدم پسر مستاجرمان در زمان حکومت نظامی توی خیابان گیر کرده و پاسبانها او را به در خانه رساندهاند. از اینکه از این حادثه جان سالم به در بردیم خیلی خوشحال شدم.
این را هم بگویم که آن موقع من حتی بلندگو و آمپلیفایری هم گرفته بودم که شبها روی پشتبام میرفتم و شعار میدادم و همسایهها پاسخ میدادند. پس از انقلاب و ورود امام به ایران از همان بلندگو استفاده کردم.
منبع: کتاب خاطرات سید مرتضی نبوی
نظر شما