عید میآیم!
دوشنبه, ۰۴ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۰۶
گفتم: داداش! میخوای بری؟ لااقل عید بیا تا همه دور هم باشیم. گفت: انشاءالله ... قول میدم عید اینجا باشم. بنا به قولی که داده بود، عید ... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حجتالله صنعتکار آهنگریفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حجتالله صنعتکار آهنگریفرد، ششم اسفند ۱۳۳۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش عزتالله و مادرش ثریاخانم نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳ با سمت فرمانده گروهان در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
امیر عاملی، همرزم شهید حجتالله صنعتکار آهنگریفرد:
آخرین شبی که رفتیم خانه حجت، برای ما آب انار گرفت و آن را در یک کاسه سفالی ریخت. مثل خون، شفاف و زلال بود.
گفت: هر کس یک قورت از این بخورد. من گفتم: بریز داخل لیوان. گفت: نه. گفتم: برای خانمت بریز توی لیوان. گفت: نه خانم من هم مثل شما خاکیه.
آن شب به اصرار، ما را برای شام نگه داشت. آخر شب برای خداحافظی از در که آمدیم بیرون، گفتم: داداش! میخوای بری؟ لااقل عید بیا تا همه دور هم باشیم. گفت: انشاءالله ... قول میدم عید اینجا باشم. بنا به قولی که داده بود، عید پیکر پاکش آمد.
خاطرات جنگ
صنعتکار به استقبال خطر میرفت و مرگ را به بازی میگرفت. وقتی از جبهه برمیگشت. من از او سوال میکردم، از او طرفها چه خبر؟ و او طوری برایم تعریف میکرد که گویی از عروسی برگشته است.
خیلی راحت و با خنده و شوخی از مسایل جنگ برایم میگفت. در حالی که بعداً از زبان دوستان میشنیدم که برای مثال ایشان در فلان حمله، مجروح شده بودند.
منبع: کتاب بیقرار(خاطرههایی از سردار شهید حجتالله صنعتکار)

نظر شما