به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد!
پنجشنبه, ۰۸ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۳۸
«از خواب بیدار شدم به سراغ پدر علی رفتم و به ایشان گفتم: دیگر به امید اینکه علی زنده باشد، به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد، قطعا او هم شهید شده است ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «علی میوهچین» از زبان یکی از همرزمان این شهید بزرگوار است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید علی میوهچین، پانزدهم خرداد ۱۳۴۱ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش غلامحسین در شرکت مخابرات کار میکرد و مادرش رقیه نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته اجتماعی درس خواند و دیپلم گرفت. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۱ با سمت مسئول طرح و برنامه تیپ در فکه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد!
یک روز سعید قنبری را دیدم که لباس تر و تمیزی پوشیده است، گفتم: سعید کجا میروی؟ گفت: کارما همه جا شده شناسایی، برای شناسایی میروم به گشت شناسایی!
بعد از چند وقت او را دیدم و گفتم: از گشت شناسایی چه خبر؟ گفت: الحمدالله گشت شناسایی تمام شد، حالا گشت رزمی شروع شده است و مادرم را برای گشت رزمی فرستادهام تا موافقت خانواده عروس را بگیرند.
بعدازظهر همان روز دوباره سعید را دیدم و گفتم: اوضاع چطوره، مادرت موفق بود یا نه؟ گفت: آره موفق بود. بعد از آن روز ظاهرا رفته بودند و صحبتهایشان را کرده و طرف را هم عقد کرده بودند، بعد از یک مدت به او گفتم: سعید آقا انشاءالله عروسی کی باید بیاییم؟ گفت: فعلا وقت عملیات است، باید حتما در این عملیات شرکت کنم. به همراه دوست قدیمیاش علی میوهچین برای عملیات حرکت کردند.
در بین راه خمپارهای به ماشین آنها اصابت کرده و سعید درجا شهید میشود ولی علی میوهچین به حالت اغما افتاده و او را به بیمارستان منتقل میکنند. از آنجایی که تمام لباسهای علی را از تنش در آورده بودند و هیچ مدرکی برای شناسایی به همراه نداشته، امکان شناسایی و یا گرفتن خبر از او نبود.
حدود یک ماه همه جا را گشتم، اما هر جا که ما و خانوادهاش میرفتیم و هیچ اثری از او پیدا نمیشد. یک شب دلم خیلی گرفته بود، سر صحبت را با خدا باز کردم و گفتم: آخه، خدا، یعنی میشود ما یک جورایی بفهمیم که علی کجاست؟
در همان حال خوابم برد، درعالم خواب وارد سپاه شدم و رفتم طبقه بالا، دیدم سعید قنبری آنجا ایستاده به او نزدیک شدم و گفتم: سعید تو سالم هستی؟ گفت: آره من سالم و سرحال هستم. باورم نمیشد، دستم را روی سر و صورتش کشیدم، بغلش کردم و بوسیدمش و بعد گفتم: راستی سعید از علی چه خبر؟ گفت: علی هم خوب است و پیش ماست.
وقتی از خواب بیدار شدم به سراغ پدر علی رفتم و به ایشان گفتم: دیگر به امید اینکه علی زنده باشد به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد، قطعا او هم شهید شده است.
بعد از این قضیه، یک روز پدر علی در یکی از بیمارستانها عکس شهدایی را که جنازهشان شناسایی نشده است را میبیند و جنازه یکی از آنها به نظرش میآید که پسرش باشد، از مسئولان بیمارستان سوال میکند که جسد این شهدا کجاست؟ میگویند: آنها را کفن کرده و در تابوتها گذاشتهاند تا ببرند در قسمت شهدای گمنام به خاک بسپارند.
پدر علی میگوید: یکی از این شهدا پسر من است. آنها هم میگویند: دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و تمام تابوتها بستهبندی شده و عازم محل برای دفن هستند.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی خط سرخ
نظر شما