خاطرات خواندنی شهید «ابوترابی» از زبان آزادگان قزوین
دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۰۲
همزمان با سالروز شهادت سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» 3 خاطره خواندنی از این شهید بزرگوار که از زبان آزادگان قزوینی مطرح شده است را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید آزادگان شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد، در سال 1318 به دنیا آمد، پدرش سید عباس ابوترابیفرد نام داشت، دوران ابتدایی را در مدارس دولتی قم سپری کرد و سپس در نجف به تحصیل حوزوی پرداخت.
وی در جنگ ایران و عراق در کنار مهدی چمران حضور داشت و در نهایت به اسارت درآمد. نقش عمدهای در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق داشت، نماینده تهران در مجلس چهارم و پنجم و از اعضای مؤسس جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی بود که به سبب تحمل اسارت در جریان جنگ ایران و عراق به سید آزادگان مشهور بود.
سید علیاکبر ابوترابیفرد از آنجایی که جانباز 70 درصد بود، دوازدهم خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علیبن موسی الرضا(ع) به همراه پدرش آیتاللَّه سیدعباس ابوترابیفرد بر اثر سانحه رانندگی به مقام شهادت نایل شد و پیکر هر دو در صحن آزادی حرم امام رضا(ع) به خاک سپرده شده است.
یک «آخ» نگفت!
ما در اردوگاه موصل 2 بودیم، که اردوگاه بزرگی بود، سربازهای عراقی که آنجا بودند انگار جنون داشتند، هر تازه واردی که میرسید مفصل او را کتک زده و شکنجه میکردند.
یک روز صبح درب آسایشگاه را که باز کردند، گفتند: آقای ابوترابی را آوردهاند اردوگاه ما، من هم به دنبال ایشان میگشتم که یکی از بچهها گفت: حاج آقای ابوترابی گفتهاند که شما یک ظرف آب گرم برای ایشان ببرید.
من بلافاصله به آشپزخانه رفتم و یک حلب 17 کیلویی خالی روغن را پر آب گرم کرده و برای ایشان به مکانی بردم که معمولا بچهها برای دوش گرفتن از آنجا استفاده میکردند.
سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسیدم کی تشریف آوردهاید به اردوگاه ما؟ گفت: دیشب. فرصت برای سوالهای دیگر نبود، ایشان رفتند در محلی که باید دوش بگیرند و پیراهنشان را در آوردند.
تا چشمم به بدن ایشان افتاد تمام بدنم به لرزه درآمد. آنقدر ایشان را شکنجه کرده بودند که تمام بدنشان کبود و ورم کرده بود.
من شروع کردم به ریختن آب بر روی بدن ایشان و با دست ورمها و زخمهای بدنشان را دست میکشیدم که هم تمیز شود و هم آرام بگیرد و این در حالی بود که حتی یک کلمهی «آخ» از دهان ایشان خارج نشد.
باخت فوتبال!
یک روز اعلام کردند بین تیم فوتبال عراقیها و اسرای ایرانی مسابقه برگزار میشود. حاجآقا هم جزو تیم فوتبال ما بودند. آن روز مسابقه شروع شد و در حالیکه عراقیها بهترین و قویترین فوتبالیستها را در مقابل ما به صف کرده بودند.
اما گلهای زیادی را از ما دریافت کردند که حاجآقا یک لحظه احساس کردند، عراقیها از شکست خود خیلی ناراحت شده و ممکن است مشکلی برای بچهها ایجاد شود و یا آنها نزد سایر عراقیها که برای تماشا آمده بودند سرشکسته بشوند، لذا بچهها را جمع کرد و از آنها خواست طوری بازی کنیم که گل بخوریم تا آنها برنده میدان باشند.
مرد عظیمی است!
حشمتالله برچلو، همبند سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی:
در اردوگاه موصل من مترجم نمایندگان صلیب سرخ بودم و هر وقت آنها به اردوگاه ما میآمدند، حرفهایشان را ترجمه میکردم.
ایشان آن روز حدود یک و نیم ساعت با حاجآقا صحبت کردند، وقتی حرفهایشان تمام شد، من پرسیدم: بزرگ ما را چه طور دیدید؟
گفت: اگر ما در دنیا فقط 5 نفر سیاستمدار مثل ایشان داشتیم، دنیا اصلاح میشد. ایشان واقعا مرد عظیمی هستند و من نظیرشان را در هیچ اردوگاهی ندیدهام.
نظر شما