با شنیدن آزادسازی خرمشهر، زدم زیر گریه!
يکشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۴۰
«با شنیدن آزادسازی خرمشهر، پزشکان، پرستاران، خدمه و حتی مجروحان همه به سجده افتادند و از روی شعف، خوشحالی و حس غرور اشک ریختند. من نیز فراموش کردم که دو شب است نخوابیدهام و زدم زیر گریه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانیها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه محبوبه ربانیها، دوم اردیبهشت 1342 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای حاجتراب ربانیها و سکینه برادران بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش نانوا بود و دارای تحصیلات کارشناسی مامایی است. ایشان با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی، بیمارستان امام خمینی (ره) و بیمارستان صلاحالدین ایوبی به بیماران خدمات ارائه داد.
با شنیدن آزادسازی خرمشهر، زدم زیر گریه!
خاطره محبوبه ربانیها از زنان امدادگر استان قزوین:
در عملیات بیتالمقدس مجروحین موجی نیز داشتیم که زمان و مکان را تشخیص نمیدادند. در ظاهر سالم بودند ولیکن به مراقبت زیادی احتیاج داشتند. ممکن بود ناگهان برخیزند و به دیگران آسیب برسانند. آنها چیزی به یاد نمیآوردند و همه جا را جبهه تصور میکردند.
یک روز من تمام پوتینها را شستم و به حیاط بردم تا آنها را جلوی آفتاب بچینم. یکباره یک مجروح موج انفجاری را دیدم که وسط حیاط ورزشگاه ایستاده و فریاد میزند. ناگهان شروع به تیراندازی کرد.
شب سوم خرداد، دو روز میشد که نخوابیده بودم. نزدیک اذان صبح بود که مجروحین زیادی آوردند. علاوه بر تختها روی زمین نیز پتو انداختیم و آنها را خواباندیم.
عدهای به علت مجروحیت سخت نمیتوانستند پلک روی هم بگذارند و استراحت کنند. مدام نیاز به رسیدگی داشتند. صدای ناله و صوت قرآن و دعایی که میخواندند جگرم را کباب میکرد. تا صبح بالای سرشان بودم.
ما یک گوشه از ورزشگاه را که جایگاه ویژه مینامیدند پرده زده و کف آن یک موکت کهنه پهن کرده بودیم. آنجا مشرف به سالن بود و به همه جا دید داشت. صبح آن روز دیگر نتوانستم روی پا بایستم. رفتم آنجا که نماز بخوانم و کمی دراز بکشم تا خستگیام رفع شود.
رادیوی سالن روشن بود و مارش نظامی پخش میشد که ناگهان اعلام کرد«شنوندگان عزیز توجه بفرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون آزاد شد.»
باورم نمیشد. در ابتدا فکر کردم که خستگی و بیخوابی چند روزه گیجم کرده و دچار توهم شدهام. ولی صدای تکبیر، صلوات و داد و فریاد که در سوله پیچید به خود آمدم. گویا سالن در یک آن منفجر شد.
پزشکان، پرستاران، خدمه و حتی مجروحان موج انفجاری نیز از جا جهیدند، همه به سجده افتادند و از روی شعف، خوشحالی و حس غرور اشک ریختند. من نیز فراموش کردم که دو شب است نخوابیدهام و زدم زیر گریه.
بعد از آن مجروحین ما بیشتر شدند. عدهای را میبردند و سری بعد را میآوردند. همه رزمندهها به خط مقدم رفته بودند. کسی برای محافظت بیمارستان نگهبانی نمیداد. تنها دو- سه سرباز که تازه پشت لبشان سبز شده بود کشیک میدادند.
در آن تنگنای عجیب احتمال بمباران بیمارستان نیز بود. میشد امید، اضطراب و ترس را جمعا تجربه نمود ولی شکر خدا در نهایت سربازان ما از این آزمون سربلند بیرون آمدند.
من در عملیات بیتالمقدس نزدیک یک ماه در منطقه خدمت کردم. وقتی بازگشتم دوباره مشغول به کار در درمانگاه شدم و اعزام به مناطق محروم هم ادامه داشت. گاهی نیز به منزل جنگزدهها میرفتم و امور پزشکی افراد پیر را انجام میدادم.
منبع: جلد چهارم کتاب به قول پروانه( خاطرات محبوبه ربانیها از زنان امدادگر استان قزوین)
نظر شما