ترکش حق من بود!
پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۰۳
نوید شاهد - «خمپارهای زوزهکشان از بالای سرمان گذشت و در سنگر کمین به زمین نشست. سریع خودم را به سنگر کمین رساندم ترکشی در ستون فقرات برادرم منصور غلامینژاد نشسته بود زخم او را بستیم ولی در آن تاریکی شب امکان عقب فرستادن نبود ...» ادامه این خاطره از نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحیلوشانی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید
شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس کامبیز فتحیلوشانی، متولد 1344 است که به مدت دو سال در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور داشته است. وی بلافاصله بعد از جنگ سال 68 وارد کار نویسندگی شده و بیش از 28 سال است که در ثبت و ضبط خاطرات شهدا قلم میزند.
ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله گوهر معرفت، یاس حنفیه، من چهارده ساله نیستم، صدای سخن عشق، علمدار حسین، علی، پرواز عاشقانه، گلبرگهای جنگل، ستارههای خاکی، نگارستان، شادی، گوهر شاهوار شاهنامه، رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن و آیینههای بیغبار را به چاپ رسانده است.
ترکش حق من بود
ساعت 9 شب جمعه 64/3/12 بود نوبت کمین من با نصرالله محسنی بود. ولی یکی دیگر از بچهها با زور نوبت مرا تصاحب کرد مشغول دعای شب جمعه بودیم که خمپارهای زوزهکشان از بالای سرمان گذشت و در سنگر کمین به زمین نشست.
سریع خودم را به سنگر کمین رساندم ترکشی در ستون فقرات برادرم منصور غلامینژاد اعزامی از بابل نشسته بود زخم او را بستیم ولی در آن تاریکی شب امکان عقب فرستادن نبود.
با کمرم هم که نمیشد زخمی را عقب برد. قایق موتوری هم که میآمد کمین لو میرفت ولی هر چه بود این ترکش سهم و قسمت من بود. که این برادر از دست من درآورد. برادر منصور غلامینژاد قبل از رسیدن به مراکز درمانی به شهادت رسید.
تماشای خلبان
غروب دومین روز از عملیات را میگذرانیم و ساعت 10 دقیقه به 5 بعدازظهر روز شنبه 1365/10/20 میباشد و بچهها امروز از 5 محور عمل کردند.
کجایند پدر و مادرها بیایند و این بچههای شجاع خود را ببینند. ای مادران بیایید و این گردووغبار صورت عزیزانتان را پاک کنید. بیایید لباسهای پر از خاک و گل را ببینید. ما خسته جنگ نیستیم ما میمانیم تا را عزت را به یادگار بگذاریم.
توجه، بهبه، بهبه توجه همین الان، همین لحظه ساعت 5 و 10 دقیقه یک هواپیما را چنان در هوا زدند که آتش گرفت و خلبان آن هم پریده و با چتر دارد. پایین میآید، من میروم روی خاکریز تا خلبان را تماشا کنم. بعدا میآیم و مینویسم.
خدا کریم است
یک روز یک برادر سرباز پیش من آمد و مقداری پول از من خواست، من پولم خیلی کم بود، میخواستم جواب کنم که یک دفعه دلم سوخت گفتم خدا کریم است و مقداری پول به آن سرباز دادم.
فردای آن روز نامهای از پسرعمویم علیرضا آمد که 100 تومان در داخل آن بود.
نظر شما