پیدا کردن اعلامیههای امام از لای کتابهای حرم حضرت معصومه(س)!
پنجشنبه, ۱۹ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۳۱
«خواهرم به من توصیه میکرد: حرم حضرت معصومه(س) که میروی لابهلای مفاتیح و قرآنها را خوب نگاه کن. ممکن است اعلامیههای آقا را آنجا پنهان کنند. من هم لای همه کتابهای حرم را با دقت کنکاش میکردم و چند باری اعلامیه پیدا کردم ...» ادامه این خاطره از زبان "کبری چگینی" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان
قزوین، امدادگر جبهه کبری چگینی، دوازدهم خرداد 1336 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای بلقیس پورزنجانی و اسدالله چگینی بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش کشاورز و باغدار بود، تا کاردانی در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی و بیمارستان صلاحالدین ایوبی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
پیدا کردن اعلامیههای امام از لای کتابهای حرم حضرت معصومه(س)!
خاطره کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند:
بالاخره دوره مرخصی به پایان رسید و به قم بازگشتم. اوضاع مملکت شلوغتر شده بود و شنیدم که مردم شرکت پپسی کولا را به آتش کشیدهاند. با اینکه بیمارستان ما مخصوص زنان و زایمان بود به ما نیز جهت پذیرش هر گونه مجروحیت اعم از سوختگی، تیرخورده و غیره آمادهباش داده بودند.
اوضاع شهر که به هم میریخت اغلب از بیمارستان ما به بیمارستان کامکار و جاهای دیگر نیروی کمکی اعزام میشد. خوابگاه در محوطه بیمارستان قرار داشت. همیشه برای خروج باید اجازه میگرفتیم و غالبا جواب میشنیدیم:«کمبود نیرو داریم، نمیتوانید بروید!».
در واقع ما 24 ساعته در خدمت بیمارستان بودیم و فرصتی برای شرکت در فعالیتهای سیاسی نداشتیم. ولی خواهرم شهربانو که اخبار شهرها به خصوص قم را زیر نظر داشت تماس میگرفت و به من توصیه میکرد:«حرم حضرت معصومه(س) که میروی لابهلای مفاتیح و قرآنها را خوب نگاه کن. ممکن است اعلامیههای آقا را آنجا پنهان کنند.
لای تمام کتابهای حرم را با دقت کنکاش میکردم و چند باری اعلامیه پیدا کردم و به قزوین آوردم. اصلا فکر نمیکردم اعلامیههای امام خطری داشته باشند ولیکن شهربانو تاکید داشت طوری ببرم که دیده نشود.
در مسیر ماشینها را بازرسی میکردند ولی هیچوقت موفق به کشف اعلامیههای جاسازی شده در ساک من نشدند. آنها را به خواهرم تحویل میدادم و او و دوستانش فتوکپی میگرفتند و به دست مردم میرساندند.
تا رسیدن پاییز سال 57 در قم ماندم. بیماریام بابت آب و هوای شهر قم از یک طرف و فوت آقاجان از طرف دیگر، تاب و تحملم را کاسته و بیقرارم کرده بوده بود. دوست داشتم به قزوین بازگردم و در کنار خانوادهام باشم. به توصیه یکی از دوستان تصمیم گرفتم نذری بکنم.
به همین نیت یک روز به اتفاق همکارم سکینه جوادی به جمکران رفتیم. تا عصر آنجا بودیم. نان، پنیر، گوجه و خیار هم برده بودیم. همان جا عهد کردم که به مدت 7 هفته در روزهای سهشنبه به جمکران بروم و هفتهای 7 مقنعه بدوزم و به آنجا اهدا کنم تا کار انتقالیام جور شود.
هفته چهارم بود که به تهران رفتم و درخواست انتقالی خود را مطرح نمودم. آیه«ادعونی استجب لکم» را آویزه گوش داشتم و زیر لب دعا میخواندم. مسئول دفتر پرستاری، خانم حسنزاده تا درخواست مرا دید گفت: خانم چگینی! به ندرت کسی به قم میرود. حالا که شما راضی شدید و با پای خودتان تشریف بردید ما لطفتان را جبران میکنیم.
از مقدرات الهی و خواست امام زمان(عج) بود که 7 نفر جابهجا شوند تا من بتوانم به آرزویم برسم. یک نفر از تهران به کاشان رفت، یکی از کاشان به کرج، آن یکی از کرج به بیمارستان فیروزآبادی تهران و یکی هم از آنجا به قم آمد و من از قم به قزوین منتقل شدم.
نظر شما