نکند خواب باشد و ما هنوز در عراق اسیر باشیم!
سهشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۳۶
نوید شاهد - «اولین شبی که در خانه خودمان خوابیدم و صبح میخواستم برای نماز بلند شوم، باز زیر ملافه شک کردم و با خودم گفتم: نکند باز تمام این اتفاقات خواب بوده باشد و ما هنوز در عراق اسیر باشیم! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده و جانباز "صفرعلی عالینژاد" از پایان اسارت و ورودش به میهن اسلامی است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید
شاهد استان قزوین، آزاده و جانباز صفرعلی عالینژاد در سال 1360 عازم جبهه شد و بعد از شرکت طی عملیات مطلعالفجر، بیست و هفتم آذر ماه سال 1360 در سن 17 سالگی به اسارت دشمن درآمد. وی بیست و ششم مرداد ماه سال 1369 در سن 26 سالگی بعد از حدود 9 سال وارد میهن اسلامی شد.
نکند خواب باشد و ما هنوز در عراق اسیر باشیم!
آزاده و جانباز صفرعلی عالینژاد روایت میکند:
شب را در سپاه ناحیه آبیک ماندیم، صبح قبل از آنکه بچههای آزاده را به طرف قزوین حرکت بدهند من با آقای "همراه" فرمانده سپاه شهر صنعتی البرز سوار یک پیکان شدیم و راه افتادیم.
مردم در سبزهمیدان قزوین تجمع کرده بودند. آقای "همراه" رفت بین جمعیت خانوادهام را پیدا کرد و بدون آنکه کسی متوجه شود آنها را هم سوار کرد و به سمت شهر صنعتی البرز که حدود بیست کیلومتری قزوین واقع شده است راه افتادیم.
بین راه جملات زیادی بین ما رد و بدل شد. مادر و خواهرانم فقط گریه میکردند شاید آنها خوف آن داشتند که من سراغ پدرم را بگیرم ولی من صبوری کردم و هیچ حرفی از او به میان نیاوردم.
سعی کردم احساساتم را پنهان کنم و چیزی بروز ندهم. وقتی به شهر صنعتی رسیدیم مردم زیادی آنجا تجمع کرده بودند، جایگاهی هم برای صحبت با مردم مهیا شده بود. من به عنوان اولین آزاده شهر چند دقیقه صحبت کردم و بعد مردم مرا روی دوش گرفتند و تمام مسیر را به همین صورت تا خانه طی کردیم.
آن روز مردم تا غروب جلوی خانه ما تجمع کرده بودند و نمیرفتند. من چند بار برای تشکر و قدردانی از ابراز محبتی که میکردند به پشت بام رفتم و با اشاره دست از همه تشکر کردم. اتاق پذیرایی ما خیلی بزرگ نبود، مردم دسته دسته میآمدند و میرفتند.
در این رفتوآمدها بعضیها با عکس عزیز مفقودالاثر خود پیشم میآمدند تا شاید نشانی از طریق من به دست بیاورند که برای من پاسخ دادن به آنها واقعا سخت بود.
سعی میکردم برایشان توضیح بدهم که خبر نداشتن من دال بر این نیست که آنها اسیر نباشند میگفتم: "عراقیها آن دسته از اسرایی را که قرار بود به صورت مفقودالاثر نگهداری کنند پیش ما نمیآوردند و انشاءالله با سریهای بعدی آزاد میشوند."
این رفت وآمدها چند هفته ادامه داشت تا اینکه بچههای آزاده دیگری هم از راه رسیدند و هجوم مردم رفته رفته کم شد. اولین شبی که در خانه خودمان خوابیدم و صبح میخواستم برای نماز بلند شوم باز زیر ملافه شک کردم و با خودم گفتم: نکند باز تمام این اتفاقات خواب بوده باشد و ما هنوز در عراق اسیر باشیم! با ترس و لرز ملافه را کنار زدم چشمم که به پنجره مشبک خانه افتاد مطمئن شدم این بار خواب نبود و ما واقعا آزاد شده بودیم.
منبع: کتاب طومار سکوت(ناگفتههای صفرعلی عالینژاد از 3161 روز اسارت)
نظر شما