ثبت لحظات ماندگار از دفاع مقدس که حرفی برای گفتن دارند
دوشنبه, ۳۱ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۳۸
نوید شاهد - سال 1386 و برای نخستین بار، نمایشگاهی از تصاویر تولیدی عکاسان قزوینی در دوران دفاع مقدس و توسط بنیاد قزوین برپا شد که در حاشیه این نمایشگاه پای صحبتهای عکاسان فوق نشسته و مطالب زیادی نیز با آنان مطرح و ثبت و ضبط گردید. آنچه پس از سالها میخوانید صرفا بخشی از خاطراتی است که در آن دوران برای این عزیزان اتفاق افتاده است.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سال 1386 و برای نخستین بار، نمایشگاهی از تصاویر تولیدی عکاسان قزوینی در دوران دفاع مقدس و توسط بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین برپا شد که مورد استقبال بازدیدکنندگان فراوانی نیز قرار گرفت. در حاشیهی این نمایشگاه پای صحبتهای عکاسان فوق نشسته و مطالب زیادی نیز با آنان مطرح و ثبت و ضبط گردید.
آنچه پس از سالها میخوانید صرفا بخشی از خاطراتی است که در آن دوران برای این عزیزان اتفاق افتاده است. خاطراتی که همزمان با چهلمین سالروز آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، میتواند یادآور رشادتها و حماسههای ماندگار رزمندگان در آن ایام باشد:
میخواهم خانوادهام نگران عکس نباشند
عباس عطاری:
جالبترین عکسی که گرفتم همان عکس معروف 32 شهیدی است که اواخر سال 65 در خسروآباد و قبل از عملیات کربلای 4 بود که بچهها را با اسرار زیاد جمع کرده و این عکس را گرفتم که نیمی از آنها بعدا شهید شدند و این عکس عکسی ماندگار و یادگاری شد.
یکی از اتفاقات جالب در عکاسیام این بود که شهید جعفر غفاری یک روز آمد و به من گفت: از من عکس بگیر، حالت خاصی داشت، چهرهاش برافروخته شده بود، یک عکس از او گرفتم، به حالت مظلومانهای گفت: فقط یک عکس، چند تا عکس دیگر هم بگیر، گفتم: یک عکس که کافی است، میخواهی چکار کنی؟
گفت: میخواهم چند تا عکس داشته باشم که خانوادهام بعد از شهادتم، نگران عکس نباشند و برای مراسمهای مختلف استفاده کنند، من هم چندتای دیگه عکس گرفتم و اتفاقا همان عکسها را هم توی مراسم تشییع و مجالس ترحیمش استفاده کردند.
البته بسیاری از عکسهایی که در دوران دفاع مقدس میگرفتم، چهره رزمندگان بود، یادم میآید که در عملیات کربلای 4 من مجروح شدم، توی همین دوران عکسهایی که از رزمندگان گرفته بودم، توی چند آلبوم گذاشته و مجموعهی آلبومها را هم در مغازه عکاسی یکی از دوستان گذاشته و اعلام کرده بودیم که هر کس عکسهایش را میخواهد بیاید آنجا سفارش دهد تا برایش چاپ کنیم.
من خودم هم که مجروح بودم هر روز بعدازظهرها میرفتم عکاسی مینشستم و در مورد عکسها و رزمندگان صحبت میکردیم.
یک روز توی عکاسی نشسته بودم که یک پیرمردی که روستایی هم بود واردشد و گفت: آقا عکاسی شهدا اینجاست؟
گفتم: پدرم دنبال چی میگردی؟
گفت: عکس پسرم را میخواهم.
گفت: پسرت کیست و کجاست؟
گفت: توی جبهه بوده و شهید شده.
آلبومها را جلویش گذاشتم و شروع کردم ورق زدن، توی آلبوم سوم بودیم که رسید به عکس چهره پسرش، تا عکس را دید افتاد روی عکس و شروع کرد به بوسه زدن به عکس، صحنه صحنهی عجیبی بود و وفتی عکس پسرش را دید انگار دنیا را به او دادهاند، بعد از اینکه حسابی عکس بچهاش را نگاه کرد مرا در آغوش گرفت و چندین بوسه بر صورت من زد و حسابی تشکر کرد.
آن روز من واقعا عشق کردم و باور کنید که خستگیام تا مدتها از تنم درآمد.
رزمندهها، از دوربین فرار میکردند
محمد حصاری:
برای عکس گرفتن از بچههای رزمنده مشکلات زیادی داشتیم، خیلی از بچهها وقتی مقابل دوربین قرار میگرفتند فرار کرده و حاضر به گرفتن عکس نبودند، آنها اعتقاد داشتند برای خدا به جبهه میروند و لازم نیست که از آنها عکس تهیه شود، اما من به شوخی به آنها میگفتم: درست است که شما به عکس احتیاج ندارید، اما وقتی شهید بشوید، خانوادهتان که نیاز به عکس دارند.
یادم هست که یک روز شهید مهدی شالباف عازم جبهه بود که برای عکس گرفتن به سراغش رفتم، اصلا حاضر به عکس گرفتن نبود.
گفتم: مگر تو نمیخواهی به جبهه بروی که شهید شوی؟
گفت: بله.
گفتم: وقتی شهید شدی، از کجا بفهمند که تو یک سپاهی بودی و به آن افتخار کنند.
گفت: چکار کنم؟
گفتم: باید حداقل یک عکس با لباس سپاهی داشته باشی که در تشییع جنازهات استفاده شود. این را که گفتم راضی شد و من هم بلافاصله لباس تن خود را در آوره و به او دادم پوشید و بلافاصله ازش عکس گرفتم که همان عکس هم در مراسم تشییع و فاتحهاش استفاده شد.
یادم نمیرود که روز تشییع جنازه شهید سرلشکر عباس بابایی، خیلی دوست داشتم از پیکر مطهر ایشان عکس و فیلم بگیرم ولی ازدحام جمعیت، از طرفی بستهبندی کردن تابوت با پرچم شرایطی را ایجاب کرده بود که امکان تهیه عکس از جنازه ایشان نباشد.
هنگام برپایی نماز بر پیکر شهید بابایی بود که گفتند قبل از اقامهی نماز بایستی پیکر شهید تیمم شود، لذا همان لحظه من هم بالای سر تابوت رسیده و از آرامش مثال زدنی شهید بابایی عکس و فیلم گرفتم.
دوربین را توی پای مصنوعی جاسازی کردم
محمدعلی حضرتی:
سال 61 مهاباد بودیم، در اطراف این شهر ارتفاعی بود که به آن کوه عروس و داماد میگفتند. این ارتفاعات مشرف به شهر و در تصرف دشمن بود. گرفتن این ارتفاعات برای ما خیلی مهم بود، این ارتفاع همان جایی بود که به هنگام سال تحویل، دشمنان از روی آن خمپارهای به سوی بچههای ما شلیک کردند که چندین نفر، از جمله کموشی و اسماعیلی به شهادت رسیدند.
فروردین سال 61 بود که طی عملیاتی توانستیم این ارتفاعات را از دشمن پس بگیریم، شهید احمد الهیاری آن زمان راننده بود و قرار بود برای بچهها غذا بیاورد ولی چون مسیر ناهموار و مرتفع بود، خودروی تویوتایش به ته دره سقوط کرد. من و شهید سعید قنبری که یک دوربین معمولی به همراهش داشت به طرف او رفتیم.
به الهیاری رسیدیم او بدون اینکه یک قطره خون از بینیاش آمده باشد در حالی که یک اسلحه 50 کیلویی کالیبر 50 را مثل یک میله ورزشی به دوش گرفته بود، به سمت بالای دره در حرکت بود.
آن لحظه من دوربین شهید قنبری را گرفته و از آن در این حالت عکس گرفتم. البته آن لحظه عکاسی از او برایم زیاد مهم نبود، اما بعدها عکس فوق برایم خیلی جالب بود، چرا که روحیه و شجاعت بالای رزمندهای به تصویر کشیده شده بود که پس از سقوط به عمق دره سلاحش را برداشته و در حال ادامهی راه میباشد.
و اما هیچ وقت فراموش نمیکنم در سفر اولی که به حج رفتم، همراه جانبازان بودم و آن سالها هم طوری بود که به هیچ وجه اجازه نمیدادند کسی عکس بگیرد و اگر متوجه میشدند بلافاصله دوربین را میگرفتند.
در این سفر همراه جانباز ساوجی بودم که یک پایش قطع بود و من هر وقت که بیرون میرفتم دوربین را توی پای مصنوعی ایشان جاسازی میکردم و عکسهای دزدکی میگرفتم که گرفتن آن عکسها خیلی به من حال داد.
جسماش منتقل شد ولی روحاش با رزمندگان بود
حسن جوادی:
شب عملیات فتحالمبین بود، ماشینم را پر از اسلحه و مهمات كردند و گفتند كه آنها را به خط برده و تحویل فرماندهی خط بدهم، نیمههای شب بود. تا نزدیكیهای گردان پیش رفتم، یعنی تا جایی كه امكان جلو رفتن بود، بعد از آن پیاده شدم كه ببینم راهی پیدا میكنم كه جلوتر بروم یا نه، دیدم تمام زمینهای اطرافم پر از رزمندگانی است كه آماده عملیات هستند و آنها آنقدر آرام و بیتحرك بودند كه من اصلا در طول مسیر متوجه آنها نشده بودم، در همین حال فرمانده آمد و گفت: اینجا چكار میكنی؟
گفتم: مهمات آوردهام.
گفت: یواشكی خالی كن و برو.
گفتم: كمك.
گفت: نداریم.
و من خودم مجبور شدم به تنهایی همهی آن مهمات را تخلیه كنم، كارم كه تمام شد برگشتم، هنوز چند متری دور نشده بودم كه عملیات آغاز شد و زمین و زمان با آتش رزمندگان روشن شد.
در جریان همین عملیات، رزمندهای بود كه كاملا زخمی شده بود و سر او را باند پیچی كرده بودند و اصلا نمیبایست به كارش ادامه دهد، دست او را گرفته و در حال انتقال به پشت جبهه بودند و همین که رهایش میكردند، دوباره بر میگشت به خط مقدم جبهه، از او عكس كه گرفتم در حال انتقالش به پشت جبهه بودند، اما انگار داشت بر میگشت به خط، در واقع جسم او را منتقل میكردند در حالی كه روحاش با رزمندگان بود و این كاملا در عكس مشخص بود.
چشمم توی چشمهایش، از ترس میخکوب شدم
حسین میرزایی:
پیکر شهید محمد خضری را آورده بودند و من رفتم که از آن عکس بگیرم، وقتی تختهی روی تابوت را کنار زدم، بوی شدید گلاب از تابوت بیرون زد و این در حالی بود که جنازه مدتها بر روی زمین و در منطقه مانده بود و کاملا هم سیاه شده بود.
من همه ی عکسهایم را دوست دارم، اما یادم میآید که عکس پیکر شهید سید ناصر سیاهپوش و سعید شهیدی را گرفته بودم، بدون آنکه به آنها توجه خاص کرده باشم، یک روز یکی از رزمندگان برایم تعریف کرد که این دو شهید توی جبهه کنار هم قرار گرفته و از یکدیگر سوال میکنند که تو دوست داری چطور شهید شوی؟
سیاهپوش میگوید: من دوست دارم طوری شهید شوم که کسی چهرهام را نشناسد. شهیدی هم گفته: من دوست دارم طوری شهید شوم که وقتی کسی چهرهام را می بیند، اصلا احساس نکند که شهید شدهام. بعد از اینکه این موضوع را شنیدم به سراغ عکس جنازه این 2 شهید بزرگوار رفتم و وقتی دقت کردم، دیدم دقیقا چهرهی هر دو همانگونه است که خودشان خواستهاند.
یک شب هم توی خیابان در حال گشتزنی بودیم که دیدم یک آمبولانسی آمد جلوی یک غذاخوری ایستاد و سرنشینهای آن نیز رفتند که غذا بخورند، من جلو رفتم و پرسیدم: توی آمبولانس شهید داری؟
گفت: بله.
گفتم: اجازه میدهید از او عکس بگیرم.
او اجازه داد، من هم رفتم در آمبولانس را باز کردم، همه جا تاریک و شب سردی بود، سر تابوت را که کنار زدم جنازه شهیدی را دیدم که گردنش بریده شده بود و چشمانش کاملا باز بود. وقتی چشمم توی چشمهایش افتاد یک لحظه از ترس میخکوب شده و به عقب پرتاب شدم، ولی دوباره برگشته و عکس آن شهید را گرفتم که هنوز هم آن عکسها را دارم.
عکس پسرم را قشنگ بگیر!
سید یحیی عرشیها:
منطقه جنگی غرب بودیم و کار من هم توی تدارکات بود، و در همه حال دوربینم هم روی گردنم بود، یکی از رزمندگان همدانی مرا که دید جلو آمد و گفت: میشود یک عکس از من و پسرم بگیری.
گفتم: باشد. گفت: پسرم چند تا خیابان بالاتر است، بیا برویم و من هم که کار زیادی نداشتم قبول کردم و راه افتادیم.
چند خیابان را که طی کردیم، به نزدیکیهای یک ساختمان رسیدیم که احساس کردم باید ادارهای باشد، من ایستادم و او رفت از دور دیدم با نگهبان ساختمان دارد صحبت میکند و انگار دارد او را راضی میکند که اجازه بدهد تا با من و دوربینم وارد ساختمان بشویم. خلاصه بعد از چند دقیقه بحث و گفتوگو و اشارات مختلف به من اشاره کرد که بروم.
وارد ساختمان شدیم، وقتی چند اتاق و راهروهایی را پشت سر گذاشتیم به یک در آهنی رسیدیم، در را باز کرد و به من تعارف کرد، وارد که شدم سردم شد، آنجا سردخانه بود و آن پدر خیلی آرام پارچه روی تابوتی را کنار زد و با آرامش تمام کنار جنازهی داخل تابوت نشست و گفت: عکس پسرم را قشنگ بگیر!
او ایستاده، خوابیده بود!
حسن شکیبزاده:
عملیات بدر بود، هر روز خبر از شهادت عزیزان رزمنده میآوردند و به دنبال آن پیکر مطهر شهدا را به قزوین منتقل میکردند، ما هم در بخش فرهنگی بنیاد شهید بایستی عکس شهدا را بزرگ کرده، اعلامیه چاپ میکردیم و از پیکر مطهرشان عکس میگرفتیم.
ساعت حدود 12 شب بود که یکی از همکاران با من خیلی صمیمی و رفیق شد، شک کردم، او خودش را بیش از هرزمانی به من نزدیک و مهربان مینمود، کمی که گذشت خبر شهادت حجتالله صنعتکار را داد که داماد ما بود، خیلی دلم گرفت، اشک امانم را بریده بود، و مرور میکردم 5 روز قبل را که او از میان دود و آتش عملیات، 24 ساعت به اجبار فرمانده عملیاتیاش مرخصی آمده بود تا فرزند نورسیدهاش را ببیند و برگردد.
به سردخانه رفتیم، تابوت را بیرون آوردیم، روی تابوت را کنار زدم، حجت پر صلابت، مصمم و مثل همیشه محکم ایستاده خوابیده بود، سر به بدن نداشت، مشتش گره کرده بود و انگار هنوز در صحنه است.
پیکر مطهرش را از سردخانه بیرون آورده و چند عکس از آن گرفتم در حالی که برای هر عکس به پهنای صورتم اشک جاری میشد. عکسی که هنوز هم با من حرف میزند، با شما هم شاید!
و اما صحنهای را که هیچ وقت فراموش نمیکنم مربوط میشود به ایام ورود اسرای جنگ تحمیلی به ایران. در یکی از آن روزها، آزادهی سرافراز حاج سیدجوادی بر روی دوش مردم قرار داشت. او به هنگام حضور در بین مردم به قدری خسته و کوفته بود که توان ایستادن را نداشت و مردم بر روی دستانشان او را حمل میکردند.
شب بود، با حضور عظیم مردم، وی را تا داخل منزل همراهی کردند و من هم دقیقا در کنار او بودم. وقتی او را داخل اتاق آوردند، مادرش زیر بغل او را گرفته بود که به زمین نیفتد، صحنه عجیبی بود همهی مردم داخل خیابان، کوچه، منزل و اتاق جمع شده بودند تاچند کلمهای از او بشنوند و بروند.
در بین راه به او فهمانده بودند که برادر سردارش به شهادت رسیده است، اما درون اتاق که مستقر شد به دنبال پدرش میگشت، که مادر آهسته زیر گوش او گفت: پدرت فوت کرده، صدایش را در نیار، در آن لحظه نمیدانم با اشکی که یک آن از چشمهایم قطع نمیشد چگونه عکس گرفتم، در حالی که چهره مادر و فرزند و یک دنیا حرف و حدیثی که در آن وجود دارد هنوز در عکسی که گرفتهام، غوغا میکند.
حسن شکیبزاده
نظر شما