رمز شهادت رزمنده جوان با دعای عهد در بیمارستان چه بود؟
سهشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۲۱
نوید شاهد - «رزمنده جوانی بلافاصله بعد از ورود به بیمارستان از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم:«شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم ...» ادامه این خاطره از زبان "شهربانو چگینی" از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه شهربانو چگینی، سوم خرداد 1329 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در رشته پرستاری درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری و ورزشگاه تختی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
رمز شهادت رزمنده جوان با دعای عهد در بیمارستان چه بود؟
امدادگر جبهه، شهربانو چگینی روایت میکند:
در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست.با دیدن حال و روزش گفتم:«شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد:«نه! باید الان بخوانم.».
به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم:«شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.»
بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت:«الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم.» حیرت زده پرسیدم:«این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟»
با شرمساری گفت:« من 37 روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم.» در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد.
به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار. دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد.
فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است.
بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم«شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!»
نظر شما