خاطرات/ آب مرا با خود برد!
سهشنبه, ۰۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۶
نوید شاهد - «یکی از قایقهای نجات از کنار من گذشت و حرکت آن موجی درست کرد که تعادل مرا در آب به هم زد و آب مرا با خود برد. من هیچ چیزی متوجه نشدم و فقط فریاد میزدم که آب مرا میبرد. عدهای فکر کرده بودند که من شوخی میکنم ...» ادامه این خاطره را از زبان "رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست" در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست، متولد 1330 در احمدآباد دشتابی از توابع شهرستان بوئینزهرا به دنیا آمد. از سال 1353 در اداره تعاون مشغول به کار شده و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با ادغام این اداره در جهاد کشاورزی مدال جهادگری را برسینه آویخت و تا سال 1381 در این نهاد مقدس منشا خدمات و فعالیتهای ارزندهای بوده است.
وی سال 1354 ازدواج کرد و دو فرزند دختر و پسر از خود به یادگار گذاشته است، ایشان با آغاز جنگ تحمیلی حضورش را در جبههها ضروری دانست و براساس پیگیریهای مستمری که داشته در مناطق جنگی حضور یافته است.
ایراندوست طی 26 ماه به دفعات در جبهههای جنوب و غرب کشور در مسئولیتهای مختلف نظامی و تدارکاتی فعالیت داشته است.
آب مرا با خود برد!
رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست روایت میکند:
فرماندهان صلاح را در این دیدند که به نیروها شنا آموزش دهند. در بعضی از مناطق عملیاتی لازم بود که گردانها به آب بزنند و خود را به آن سوی آب برسانند. پس در قسمت پایین سد دز جایی که یک آبشار فرار داشت، چندین حوضچه حفر نموده بودند.
یکی از آن حوضچهها در حدی بود که به انسان قد میداد و جهت آموزش به افرادی که نظیر من هیچ اطلاعی از شنای در آب نداشتند، ساخته شده بود.
دیگری کمی عمیقتر و مخصوص کسانی بود که تا حدی شنا بلد بودند و حوضچه سوم صرفا مخصوص تمرین بیشتر کسانی ساخته شده بود که شناگر ماهری بودند و توانایی داشتند تا با لباس غواصی در آب شنا کنند.
پس از اینکه مقداری آموزش دیدیم اجازه دادند تا به درون رود برویم. کسانی که نظیر من مقدار کمی شنا بلد شده بودند، اجازه داشتند در حد 50 یا 60 متر جلوتر در ساحل شنا کنند. قایقهایی برای نجات کسانی که در آب گیر میکردند، در نظر گرفته شده بود که با سرعت زیاد در رود حرکت میکردند.
یکبار یکی از آنها از کنار من گذشت و حرکت آن موجی درست کرد که تعادل مرا در آب به هم زد و آب مرا با خود برد. من هیچ چیزی متوجه نشدم و فقط فریاد میزدم که آب مرا میبرد. عدهای فکر کرده بودند که من شوخی میکنم.
مدتی طول کشید تا باور کردند آب مرا غرق میکند. چند تن از نیروهای ماهر و غواص به کمک من آمدند ولی سرعت آب به حدی بود که نمیتوانستند مرا بگیرند. چند نفر مرا یکی یکی از آب گرفته به جلو یکدیگر پاس میدادند تا در آخر برادر مهرداد افروز مرا از آب نجات داد.
مدتی طول کشید تا تمام نیروها در شنا به حد ایدهآل برسند و من که از آب به شدت میترسیدم هم یک شناگر ماهر شده بودم. شعار ما این بود که«بار الها من نمیخواهم که در بستر بمیرم/ یاریام کن تا به راهت در دل سنگر بمیرم».
بعد از آمادگی نیروها، ما را به جزیرهای بردند که در آن برای حفظ مهارت نیروها خیلی کار شده بود. ایام محرم بود و نیروها حال و هوایی بخصوص داشتند. هر شب سینهزنی و عزاداری برپا بود.
ما براساس آموزشی که دیده بودیم بیشتر وقت خود را بر روی آب میگذراندیم و بر روی اسکلههای بزرگی رفتوآمد میکردیم. سنگرها در درون نیزارهای بلندی که ارتفاع آن به 6-5 متر میرسید، ساخته شده بود و از دید پنهان بود. ولی نیروهای عراقی مرتباَ خمپاره میزدند ولی ما امکان دید بهتری بر روی نیروهای عراقی داشتیم.
منبع: کتاب موج انفجار(دفاع مقدس در خاطرات رزمنده جهادگر بهرام ایراندوست)
نظر شما