برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
نوید شاهد - «یک روز من با عجله به خانه رفتم و مادرم را صدا کردم و به او گفتم مغازه سر کوچه کپسول گاز ثبت‌نام می‌کند و باید یک درخواست بنویسم و با شناسنامه‌های شما و پدرم ببرم تا ثبت‌نام کنم ...» ادامه این خاطره از جانباز "سلمانعلی جامکلو" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
ثبت‌نام جبهه یا کپسول گاز!
 
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده سلمانعلی جامکلو از خاطرات خود در اعزام به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل روایت می‌کند: یک روز من با عجله به خانه رفتم و مادرم را صدا کردم و به او گفتم مغازه سر کوچه کپسول گاز ثبت‌نام می‌کند، چون آن روز‌ها کپسول گاز کمیاب بود و باید ثبت‌نام می‌کردیم و بعدا تحویل می‌گرفتیم.

به مادرم گفتم باید یک درخواست بنویسم و با شناسنامه‌های شما و پدرم ببرم تا ثبت‌نام کنم. من درخواست را نوشتم و به مادرم گفتم فقط امضای شما می‌ماند. مادرم که بسیار خوشحال شده بود درخواست را امضاء کرد.

او که از ماجرا بی‌خبر بود شناسنامه‌ها را به من داد و لبخندی زدم من هم از خدا خواسته شناسنامه‌ها را گرفتم و فوراً از خانه بیرون رفتم.

چند روزی از این قضیه گذشت و مادر از من سراغ کپسول‌های گاز را گرفت. من که باید فردای آن روز به جبهه می‌رفتم طاقت نیاوردم و ماجرا را تعریف کردم و به مادرم گفتم آن برگه را که شما امضا کردید رضایت‌نامه بود! نه تقاضای کپسول.

مادرم از تعجب و حیرت نمی‌دانست چه بگوید چرا که در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود. ولی با اینکه همیشه با رفتن من مخالفت می‌کرد، این بار لبخندی زد و گفت: برو پسرم به خدا می‌سپارمت.

منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
 
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده