عروسی خشک و خالی!
چهارشنبه, ۰۱ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۴۶
نوید شاهد - « خانواده داماد، گروهی را هماهنگ کرده بودند تا در روز جشن، ساز و دهل بزنند. پدرم وقتی ماجرا را فهمید، سراغشان رفت و از آنها خواست که گروه موسیقی را کنسل کنند. آنها در ابتدا نپذیرفتند. پدرم خیلی جدی روی حرفش ایستاد و به ضرب و زور هم بود، آنها را راضی کرد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید "محمدعلی برجی" است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدعلی برجی، سوم فروردین ۱۳۳۲ در روستای ناصرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش یوسف (فوت۱۳۴۸) کشاورز بود و مادرش رقیه نام داشت، تا اول راهنمایی درس خواند، سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، سوم دی ۱۳۶۵ با سمت معاون فرمانده گروهان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
عروسی خشک و خالی!
فاطمه برجی دختر شهید محمدعلی برجی روایت میکند:
کلاس دوم بودم و قرار بود مراسم عروسی خاله اشرف در منزل ما برگزار شود. خانواده مادرم هم از چند روز قبل از اصفهان آمده بودند تا سور و سات عروسی را فراهم بکنند.
خانواده داماد هم، گروهی را هماهنگ کرده بودند تا در روز جشن، ساز و دهل بزنند. پدرم وقتی ماجرا را فهمید، سراغشان رفت و از آنها خواست که گروه موسیقی را کنسل کنند.
آنها در ابتدا نپذیرفتند. پدرم خیلی جدی روی حرفش ایستاد و گفت: در و دیوار شهر، پر است از پلاکاردها و عکسهای شهدا، هر روز در این شهر، شهیدی را تشییع میکنند. یک چشم خانواده شهدا خون است و یک چشمشان اشک. ما باید آنها همدردی کنیم نه اینکه با برگزاری اینگونه مراسمات، دلشان را خون کنیم.
خلاصه به ضرب و زوری بود، آنها را راضی کرد که بیعانهشان را پس گرفته و عروسی را در میان اسلام و صلوات برگزار کنند. البته خانواده پدربزرگم هم با این نظر پدرم موافق بودند.
بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچهها بودم که شنیدم، چند تا از خانمها میگویند: چه مراسم بیسروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصلهمان سر رفت.
من که متوجه منظورشان نمیشدم، با جدیت رو به آنها کردم و گفتم: خوب چرا خشک و خالی؟ یک شلنگ آب گوشه حیاط هست، میتوانید بروید و خودتان را خیس کنید تا حوصلهتان سر نرود. نفهمیدم چرا همهشان زدند زیر خنده. ولی از شادی آنها، من هم شاد بودم.
منبع: کتاب بدرقه باران
عروسی خشک و خالی!
فاطمه برجی دختر شهید محمدعلی برجی روایت میکند:
کلاس دوم بودم و قرار بود مراسم عروسی خاله اشرف در منزل ما برگزار شود. خانواده مادرم هم از چند روز قبل از اصفهان آمده بودند تا سور و سات عروسی را فراهم بکنند.
خانواده داماد هم، گروهی را هماهنگ کرده بودند تا در روز جشن، ساز و دهل بزنند. پدرم وقتی ماجرا را فهمید، سراغشان رفت و از آنها خواست که گروه موسیقی را کنسل کنند.
آنها در ابتدا نپذیرفتند. پدرم خیلی جدی روی حرفش ایستاد و گفت: در و دیوار شهر، پر است از پلاکاردها و عکسهای شهدا، هر روز در این شهر، شهیدی را تشییع میکنند. یک چشم خانواده شهدا خون است و یک چشمشان اشک. ما باید آنها همدردی کنیم نه اینکه با برگزاری اینگونه مراسمات، دلشان را خون کنیم.
خلاصه به ضرب و زوری بود، آنها را راضی کرد که بیعانهشان را پس گرفته و عروسی را در میان اسلام و صلوات برگزار کنند. البته خانواده پدربزرگم هم با این نظر پدرم موافق بودند.
بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچهها بودم که شنیدم، چند تا از خانمها میگویند: چه مراسم بیسروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصلهمان سر رفت.
من که متوجه منظورشان نمیشدم، با جدیت رو به آنها کردم و گفتم: خوب چرا خشک و خالی؟ یک شلنگ آب گوشه حیاط هست، میتوانید بروید و خودتان را خیس کنید تا حوصلهتان سر نرود. نفهمیدم چرا همهشان زدند زیر خنده. ولی از شادی آنها، من هم شاد بودم.
منبع: کتاب بدرقه باران
نظر شما