خاطرات/ میروم و دیگر برنمیگردم!
دوشنبه, ۰۲ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۲۰
نوید شاهد - «آخرین باری که "محمد" برای خداحافظی آمد، نزدیک عید بود. من برایش شلوار خریده بودم، گفتم: "شلوارت را بپوش ببینم اندازهات هست؟ " گفت: "بعدا میپوشم" ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید "محمدرضا قاقازانی" از زبان مادر این شهید بزرگوار است که تقدیم حضورتان میشود.

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدرضا قاقازانی، بیست و نهم دی ۱۳۴۳ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمود آقا، عطار بود و مادرش بهجت نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت، هجدهم اسفند ۱۳۶۳ در هورالهویزه بر اثر اصابت ترکش به شکم و کمر شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد و برادرش علی نیز به شهادت رسیده است.
میروم و دیگر برنمیگردم!
بهجت مغازه مادر شهیدان محمدرضا و علی قاقازانی نقل میکند:
آخرین باری که "محمد" برای خداحافظی آمد، نزدیک عید بود. من برایش شلوار خریده بودم، گفتم: "شلوارت را بپوش ببینم اندازهات هست؟"
گفت: "بعدا میپوشم" گفتم: "الآن بپوش که ببینم کوتاه یا بلند نباشد." شلوارش را پوشید. قد شلوار کمی بلند بود، خواستم کوتاه کنم، گفت: "کوتاه نکن ممکن است که من بروم و دیگر برنگردم." که همینطور هم شد.
"محمد" سال ۱۳۶۳ وقتی که بیست سالش بود به شهادت رسید "علی" آمد خانه عکس "محمد" را ببرد که من گفتم: "عکس را کجا میبری؟ "
گفت: "محمد تصادف کرده است."، اما وقتی حالت تعجب مرا دید، گفت: "مجروح شده." گفتم: "راستش را بگو." گفت: "محمد شهید شده."
خبر را که شنیدم خیلی آرام بودم، چون قبلاً خواب شهادتش را دیده بودم و آمادگی شنیدنش را داشتم!
منبع: کتاب آخرین وداع (آخرین وداع مادران شهدا با فرزندانشان)

نظر شما