خاطرات/ قلبش معلوم بود و تندتند بازی میکرد!
يکشنبه, ۰۶ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۰۲
نوید شاهد - «خمپارهای کنار صباغ به زمین خورد و ترکشی در قلب او نشست، به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را در آوردم، قلبش معلوم بود و تندتند بازی میکرد. به دهانش نگاه کردم، لبهایش مانند بچه گنجشک باز و بسته میشد...» ادامه این خاطره از شهید "محمدرضا صباغزیارانی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدرضا صباغزیارانی، نهم تیر ماه سال ۱۳۲۹ در روستای زیاران از توابع شهر آبیک به دنیا آمد، پدرش بابالله و مادرش خیرالنسا نام داشت، تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، کارمند بود، سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیست و هفتم خرداد ماه سال ۱۳۶۵ در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر و سینه، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
یوسف مسگری از خاطرات خود میگوید: در جاده فاو، بصره، در خط پدافندی مستقر شده بودیم. من پیک گردان بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته میشدند و روحیهشان را از دست میدادند.
با برنامهریزی که انجام داده بودیم، هر روز با یک خودروی تویوتا ده تا پانزده نفر از رزمندگان را به شهر فاو میبردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی، مسجد فاو و خرید و غیره، روحیه بگیرند و غروب همان روز مجدداً آ نها را به خط پدافندی برمیگرداندیم. این کار هر روز ادامه داشت.
در عکس یکی از این گروهها هستند که محمدرضا صباغ نیز در جمع آنها است. بر بام مسجد فاو نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب، بچهها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم. فرمانده اعتراض داشت که چرا دیر آمدید و بلافاصله بچهها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند.
چند لحظه بعد، خمپارهای کنار صباغ به زمین خورد و ترکشی در قلب او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را در آوردم. قلبش معلوم بود و تندتند بازی میکرد. به دهانش نگاه کردم. لبهایش مانند بچه گنجشک باز و بسته میشد. آمبولانس هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم امام محمدرضا حتی به بهداری فاو هم نرسید.
منبع: کتاب ماندگاران (مجموعه عکس و خاطره)
نظر شما