ماجرای خواندنی مخالفت سرسخت مادری در اعزام دخترش به جبهه!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه محبوبه ربانیها، دوم اردیبهشت ۱۳۴۲ در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای حاجتراب ربانیها و سکینه برادران بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش نانوا بود و دارای تحصیلات کارشناسی مامایی است. ایشان با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی، بیمارستان امام خمینی (ره) و بیمارستان صلاحالدین ایوبی به بیماران خدمات ارائه داد.
محبوبه ربانیها از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند: اوضاع جبهه خیلی شلوغ شد و در بهداری شنیدیم نیرو کم است و آقایان نمیتوانند هم بجنگند هم در بیمارستانها کار کنند. نیاز است عدهای از خانمها این مسئولیت را بر عهده بگیرند.
به زودی فراخوان دادند که میخواهند اولین اکیپ خانمها را برای عملیات فتحالمبین به جبهه اعزام نمایند. جبهه رفتن اجباری نبود. ما اولین گروهی بودیم که به طور رسمی اعزام میشدیم. خانمها رسولی و بابایی نیز به ما پیوستند. شور و شوقی داشتیم که نگو!
کسب رضایت از والدینم کار دشواری مینمود. مادرم بسیار مقید بود و تا آن زمان اجازه نداده بود. حتی مادرم بسیار مقید بود و تا آن زمان اجازه نداده بود حتی یک شب خارج از منزل بمانم. سختی کار را به جان خریدم و به خانه رفتم و گفتم که میخواهم به جبهه بروم. ولی خانوادهام جدی نگرفتند و بیشتر مایل بودند ازدواج کنم و سر و سامان بگیرم.
من از نوجوانی خواستگاران زیادی داشتم و نظر مادرم بر این بود که دخترم باید اول دیپلم بگیرد و بعد ازدواج کند. هر وقت به امامزادهحسین (ع) میرفتم از پروردگار میطلبیدم کسی را برایم بفرستد که معیارها و سلایق فکری او با من یکی باشد و همسرم با برنامهها و فعالیتهای اجتماعی و سیاسی من مخالفت نکند.
مادرم وقتی شنید میخواهم به جبهه بروم بیتعارف آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: تو باید ازدواج کنی. ما اصلا برای دختران خود چنین برنامههایی نداریم. خیلی غصه خوردم، ولی خودم را نباختم. کلی با مادرم صحبت کردم و گفتم: تصمیم من یک احساس آنی و زودگذر نیست. تکلیف است! مگر امام نگفته بودند که سربازان من در گهوارهاند!.
دوستانم که خودشان راهی جبهه بودند و به وساطت آمدند و به گفتگو پرداختند. مادرم زیر بار نمیرفت. هضم این قضیه برایش سنگین بود. من که معتقد بودم از این ستون به آن ستون فرج است در نهایت با این قول و تعهد که وقتی برگشتم به یکی از خواستگارانم جواب مثبت میدهم رضایت او را دریافتم.
مقصدمان بیمارستان شهید کلانتری بود. روز حرکت همه افراد اعزامی یک اکیپ شدیم. عدهای از نیروهای تهرانی نیز به ما پیوستند. از نیروهای بهداری آقایان؛ بلندیان؛ محمدنیا و بهرامی آمدند و خدیجه بابایی همسر آقای بلندیان نیز به ما پیوست. وجود او به من روحیه و تسکین میبخشید.