خاطره خواندنی عاقبت آرتیستبازی آقای بیفکر در جبهه!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز سرافراز عمران ثقفی، متولد بیستم تیر ماه ۱۳۴۴ است که اولین بار در سن ۱۵ سالگی با دستکاری شناسنامهاش قدم به جبهه گذاشته است.
وی در عملیاتهایی از جمله فتحالمبین، رمضان، خیبر و همچنین فتح جزیره مجنون حضور داشته است. این جانباز بزرگوار در عملیات فتحالمبین هفتم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بر اثر برخورد با مین و موج انفجار به جانبازی ۳۰ درصد نایل شده است.
خاطره خواندنی عاقبت آرتیستبازی آقای بیفکر در جبهه!
جانباز سرافراز عمران ثقفی از خاطرات فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خود روایت میکند: جبهه بود و از هر صنف و گروهی در آن شرکت داشتند. یکی بنا بود و دیگری نجار. یکی کشاورز بود و دیگری دانشآموز و یا کارمند آموزش و پرورش به حساب میآمد.
گذشته از شغل، اخلاق و کردارها نیز با هم تفاوت داشت. یک نفر خونگرم و دیگری خونسرد بود. یکی خیلی رسمی برخورد میکرد و دیگری خاکی و لوتیمنش بود و همه این افراد را اعتقادات دینی و عشق به میهن کنار هم گرد آورده بود.
در میان ما نوجوانی هم سن و سال من بود که جاهلمنشی باب سلیقهاش بود. نام خانوادگی معنای شخص فکور و متفکر میداد؛ ولی همه او را بیفکر صدا میکردیم و او هم بنا به سنت داش مشدیگری، بدش نمیآمد و جواب ما را با همان برخورد مخصوصش میداد. در بین نیروهای گردان زود شخصیتش آشکار شد؛ ولی از حق نگذشته فروتن و مهربان بود؛ ولی عادت به خودنمایی از سرش بیرون نمیرفت.
آن شب، شب اول و یا دوم ورود ما به مقر لشکر بود. مرا برای نگهبانی تعیین کردند و نفر بعد از من که باید پست را از من تحویل میگرفت همین آقای بیفکر بود، محل نگهبانی، یکی از پشتبامهای دبیرستانی بود که برای اعزام نیرو در شهر اهواز در نظر گرفته شده بود. مدرسه بزرگ بود و چندین سنگر برای نگهبانی روی بامهای آن در نظر گرفته بودند.
آن شب پاس من ساعت ده تا دوازده بود که همراه سلاح کلاشینکف قنداق تاشو باید انجام میشد. طبیعتاً در ساعت مقرر، پست را تحویل گرفتم. مقداری درون سنگر نشستم و چند دقیقهای روی بام راه رفتم.
نیم ساعتی به پایان پاسم مانده بود که دیدم شخصی به سوی من میآید نخست فکر کردم پاسبخش است و برای سرکشی دوباره آمده است؛ ولی زمانی که نزدیکتر شده، دیدم که آقای بیفکر خودمان است و زودتر از وقت مقرر به پست نگهبانی آمده است.
هر چه از او خواهش کردم که به پایین برگردد، راضی نشد و سرانجام با مسئولیت خودش تا آمدن پاسبخش روی بام ماند. آقای بیفکر بیکار و ساکت نمیماند. در آن زمان هم یکسره از من میخواست تا اسلحه را برای لحظهای به او بدهم؛ ولی من راضی نمیشدم و در برابر خواسته او میگفتم که مسئولیت دارد و من نمیتوانم این کار را انجام دهم.
آقای بیفکر ظاهراً برای مدتی اخم میکرد و ناراحت میشد؛ ولی پس از چند دقیقه خواسته خود را تکرار میکرد. از شانس من پاسبخش هم تا آخر پاس برای سرکشی پیدایش نشد تا آقای بیفکر را به پایین بفرستد و زمانی که آمد زمان تعویض پاس بود و سلاح را از من گرفت و تحویل آقای بیفکر داد.
ظاهراً من راحت شدم؛ ولی آقای بیفکر به محض تحویل گرفتن اسلحه به من گفت که ببین که مسالهای نبود! گلنگدن را کشید و سلاح را از ضامن خارج کرد و همانند آرتیستهای فیلمها، سلاح را از دسته آن گرفت، مشغول نگهبانی شد و به تذکرات من هم خندید.
ناچار به آسایشگاه برگشتم. دو رکعت نماز خواندم و تازه سرم را روی زمین گذاشته بودم که صدای شلیک اسلحه بلند شد و در همان زمان نعره و داد و فریاد آقای بیفکر نیز بلند شد.
به سرعت به محل پست برگشتم و دیدم که آقای بیفکر روی زمین افتاده و پاسبخش همراه یکی و دو نفر در حال کمک کردن به او هستند.
ظاهراً آقای بیفکر در حین نگهبانی فراموش کرده بود که اسلحه را مسلح و از ضامن خارج کرده است. همچون آرتیستها انگشت را روی ماشه گذاشته بود و سنگینی اسلحه را رها کرده بود. گلوله تیر مستقیماً از بالای کف پایش وارد شده و از سوی دیگر خارج شده، پایش به سرعت باد کرده بود و پوتین از آن خارج نمیشد. اما به هر شکلی که بود او را به درمانگاه فرستادند و از آنجا به قزوین اعزام شد.
کار او برای همه بچههای گردان درس شد که بیفکری، دو روزه، انسان را ناقص و راهی پشت جبهه میکند. دیگر نمیدانم که چه بر سر پای آقای بیفکر آمد.
منبع: کتاب هوشنگ (مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی)