نوید شاهد - «در دره میان دو تپه گیر افتاده بودیم. نیرو‌های عراقی با تمام قدرت بر سرمان توپ و خمپاره می‌ریختند، از بس بچه‌ها جلویم شهید شدند، موهایم به این رنگ شد و ادامه داد که دیگر طاقت زندگی را ندارم ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز "عمران ثقفی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ علی‌آقا درعملیات یک شبه پیر شد!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز سرافراز عمران ثقفی، متولد بیستم تیر ماه ۱۳۴۴ است که اولین بار در سن ۱۵ سالگی با دستکاری شناسنامه‌اش قدم به جبهه گذاشته است.

وی در عملیات‌هایی از جمله فتح‌المبین، رمضان، خیبر و همچنین فتح جزیره مجنون حضور داشته است. این جانباز بزرگوار در عملیات فتح‌المبین هفتم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بر اثر برخورد با مین و موج انفجار به جانبازی ۳۰ درصد نایل شده است.

جانباز سرافراز عمران ثقفی از خاطرات فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی خود روایت می‌کند: دوره آموزش با همه سختی‌هایش تمام شد. تعدادی از ما را برای واحد تخریب تیپ جدا کردند و تعدادی من جمله علی آقا برای اعزام به گردان‌ها انتخاب شدند. این باعث شد تا مقداری فاصله بین ما بیفتد و برای مدتی از حال و احوال یکدیگر بی‌خبر شویم.


گذشت تا اینکه عملیات فتح‌المبین شروع شد. تیپ ما که به نام المهدی نامگذاری شده بود، همچون طعمه‌ای برای سرگرم کردن نیرو‌های عراقی بود تا نیرو‌های دیگر، عراقی‌ها را دور بزنند و در روز هفتم یک جا آنان را محاصره کنند.


وضعیت نیرو‌های ما مشخص بود. از روز اول یکسره شهید و مجروح دادیم؛ ولی بچه‌ها عقب ننشستند. روز سوم بود؛ که با نیرو‌های گردانی که علی‌آقا در آن بود برخورد کردیم. چند نفری سراغ علی آقا را گرفتیم. پرسان پرسان ما را به چادری راهنمایی کردند.


درون چادر پیرمردی پشت به در چادر خوابیده بود و ما از سفیدی موهایش فکر کردیم که پنجاه یا شصت سالی را دارد؛ ولی راهنمایی که به ما کرده بودند حاکی از این بود که علی آقا در این چادر خواب است. به اجبار شخص خوابیده را بیدار کردیم تا سراغ علی آقا را از او بگیریم.


زمانی که سر برگرداند دیدیم که علی آقا خودمان است با تعجب از او پرسیدم چه شده است؟ چرا مو‌های سر و صورتت سفید شده است؟ اشک در چشمانش حلقه زد و گفت که دیروز تا شب زیر آتش بودیم. در دره میان دو تپه گیر افتاده بودیم. نیرو‌های عراقی با تمام قدرت بر سرمان توپ و خمپاره می‌ریختند و خرج توپ‌ها و خمپاره‌های خودمان هم اگر کم بود بر سرمان می‌ریخت. از بس بچه‌ها جلویم شهید شدند، موهایم به این رنگ شد و ادامه داد که دیگر طاقت زندگی را ندارم.


ما با دهان باز و متعجب علی آقا را نگاه می‌کردیم. گویی آتش درونش را می‌دیدیم، ولی از دست ما کاری ساخته نبود. به اجبار کمی او را تسلی دادیم و خداحافظی کردیم. آنگونه که شنیدم علی آقا در همان شب به شهادت رسید و آرامش ابدی را در آغوش کشید.


من پیش از این شنیده بودم که حضرت زینب (س) یک شبه در عاشورا موهایشان سفید شد، اما صدق این گفته را در علی آقا دیدم. مطمئنم که این دنیا دیگر تحمل دردی که علی آقا در سینه داشت به خود نمی‌دید و تنها شهادت بود که توانست او را آرام کند.

منبع: کتاب هوشنگ، مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده