خاطرات/ علی مجروح شده بود ولی ما بیخبر بودیم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید علی رجبلو، پانزدهم بهمن ماه سال ۱۳۳۷ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدحسین و مادرش قمر نام داشت، تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، کارگر بود، سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ در امالرصاص عراق به شهادت رسید، پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد و برادرش مهدی نیز به شهادت رسیده است.
خاطرات/ علی مجروح شده بود، ولی ما بیخبر بودیم!
کبری رجبلو مادر شهیدان حسین و سعید احمدی و خواهر شهیدان مهدی و علی رجبلو روایت میکند: بهمن ماه بود. علی مجروح شده بود و در بیمارستان قم بستری بود و ما بیخبر بودیم. از بیمارستان مستقیما به کرج خانه خواهرم رفته بود تا من و مادر نگران نشویم.
به خواهرم سفارش کرده بود که به ما چیزی نگوید. به خواهرم گفته بود یکی از دوستانش شهید شده به دیدن خانواده آنها میرود و بعد به قزوین میآید. همین که او میرود خواهرم زنگ زده و به مادرم میرساند که علی را موج انفجار گرفته و از ناحیه دست تیر خورده، ولی حالش خوب است.
در خانه خوابیده بودم که زنگ به صدا درآمد. در را باز کردم جوان بسیجی که کلاه اورکتش را تا روی چشمانش کشیده بود پایین گفت: مهدی سلام رسانده حالش خوب است دوشنبه یا پنجشنبه میرسد. مشکوک شدم یادم آمد که پیکر شهدا را دوشنبهها و پنجشنبهها میآورند. سراسیمه به خانه مادرم رفتم. آنها هم گفتند که علی از جبهه تماس گرفته و گفته که حالش خوب است.
یک دفعه حالم مشوش شد و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد به طوری که دندانهایم به هم میخورد و صدا میداد. میپرسیدند: چی شد؟ چرا میلرزی؟ گفتم هیچ خدا را شکر، همه خوبند؛ سعید هم که در کردستان حالش خوب است. این را گفتم و فوری از خانه بیرون آمدم و به منزل خودمان رفتم. حاج صفر آقا مرا که دید گفت: چرا میلرزی؟ رفت و قرصی آورد و به من داد. گفت: قرص را بخور و کمی استراحت کن شاید سرما خوردی.
طاقت نیاوردم ماجرا را برای امیر تعریف کردم. امیر به دنبال قاصدی رفت که خبر آورده بود، ولی نتوانسته بود او را پیدا کند. از آن لحظه به بعد تا ساعت یازده شب اقوام به منزل ما میآمدند و من را سینجیم میکردند که تو از چیزی خبر داری؟ چرا حالت منقلب شد؟ من در رختخواب خوابیده بودم و فقط جواب میدادم: چیزی نشده به یاد حسین افتادم و دل تنگ او هستم.
در رختخواب دراز کشیده بودم که خوابم برد. در خواب مهدی را دیدم که لباس آبی خوش رنگی به تن داشت و لبخند میزد. سه بار تکرار کرد: آبجی امشب ناراحتت کردم؟ گفتم: نه به یاد حسین افتادم و لبخند زد و رفت.
محسن برادرم فردای آن روز به خانه ما آمد. بعد از شام گفت: چیزی به شما میگویم: قول بده به مادر نگویی، علی دارد میآید قزوین، او را به خانه خودت بیاور و نگذار برود خانه پیش مادر. گفتم چرا؟ چیزی شده است گفت مگر خبر نداری علی مجروح شده است.
منبع: کتاب گهوارههای نیلوفری