«کبری هنوز پایش را به پشت بام نگذاشته بود که با صدای شلیکی، فریاد وحشتناکی می‏زند: «آخ سوختم» و نقش پله‌های ساختمان می‏شود. برادرش سریع خود را بالای سرش می‌رساند، بلافاصله او را به اتاق منتقل کرده و می‌بیند که پهلویش خونریزی دارد ...» ادامه این خاطره از شهید «کبری وحیدی‌قزوینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

برگی از خاطرات انقلاب/ «آخ سوختم»!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین،  شهید کبری وحیدی‌قزوینی، سی‌ام تیر ماه سال ۱۳۲۹، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش کاظم، خواربار فروش بود و مادرش آسیه نام داشت، تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت و معلم بود.

۱۱ دی ماه سال ۱۳۵۷ یکی از سیاهترین ایام جنایات رژیم پهلوی در ایام منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی در قزوین است. از بعدازظهر این روز، مأموران حکومت نظامی با یورش همزمان به مردم و شهر قزوین، فاجعه بزرگی را رقم زدند که سر خط خبر‌های رسانه‌های ایران و جهان شد.

آن روز ماموران حکومت نظامی با یورش به شهر، مغازه‌ها، خانه‌ها، خودرو‌های مردم در خیابان‌ها و کوچه‌ها را به آتش کشیده و با شکستن در مغازه‌ها، به غارت اموال مردم پرداخته و با تیراندازی‌های ممتد ضمن ایجاد رعب و وحشت، امان مردم را بریده بودند. حمله از مقر نیرو‌های نظامی آغاز شد و متجاوزان به حریم مردم و شهر در آستانه غروب خورشید به میدان سپه رسیده و دیوانه‌وار به تخریب خودرو‌ها و مغازه‌ها می‌پرداختند.

درست در همین زمان، کبری به همراه برادرش که ساکن بلندترین ساختمان پشت درمانگاه شهدای میدان سپه هستند با شنیدن شلیک‌های جنون‌آمیز ماموران حکومت نظامی و فریاد‌های مردم و عربده‌کشی‌های نیرو‌های حکومت نظامی و سر و صدای تخریب مال و اموال مردم، برای تماشای اوضاع شهر، همانند بسیاری از مردم که در بالای پشت‏بام‌های خانه‌ها با فریاد‌های الله‌اکبر، به مقابله با نیرو‌های نظامی می‌پرداختند.

از طبقه سوم خانه به قصد رفتن بالای پشت بام میرود که صدای شلیک تفنگ مأموران و فریاد‌های مردم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. کبرا جلوتر از برادرش حرکت می‌کند و خود را به آستانه در ورود به پشت بام میرساند در حالیکه برادرش هنوز در پاگرد است.

کبری هنوز پایش را به پشت بام نگذاشته بود که با صدای شلیکی، فریاد وحشتناکی می‏زند: «آخ سوختم» و نقش پله‌های ساختمان می‏شود. برادرش سریع خود را بالای سرش می‌رساند و بلافاصله او را به اتاق منتقل کرده و می‌بیند که پهلویش خونریزی دارد. کبری را که هنوز جان دارد و نفس می‌کشد، داخل ملحفه‏ای گذاشته و به قصد انتقال به بیمارستان از خانه خارج می‌کنند.

در حال عبور از کوچه و خیابان‌های منتهی به بیمارستان شاه اسماعیل (شهیدرجایی)، می‌بینند که سراسر شهر تبدیل به ویرانه‌ای شده است. مأموران نظامی شهر را به آشوب کشیده و در حال خراب کردن درِ مغازه‌ها و سرقت اموال مردم و تیراندازی‌های پی‌درپی و بی‌مهابا به اطراف شهر بودند.

در مسیر بیمارستان چندین بار جلوی خودروی حمل کبرا را می‌گیرند و پس از توهین، اهانت و شکستن شیشه خودرو و پس از سئوال و جواب‌های مختلف و پرسیدن علت حضور در خیابان، اجازهی عبور می‌دهند. اگر مأموران نظامی متوجه می‌شدند کبری تیر خورده، ممکن بود به خودرو و سرنشینانش حمله کنند، بنابراین هرگاه که با مأموران مواجه می‌شوند، می‌گویند کبری بیمار است و برای درمانش به بیمارستان می‌روند.

و سرانجام نیز با هزار مکافات و ترس و وحشت از ماموران به بیمارستان می‌رسند و با توجه به اینکه یکی از بستگانشان در آن بیمارستان شاغل است به پزشک حاضر و کارکنان بیمارستان آشنایی داده و با بیان ماجرا، پزشک حاضر با بررسی وضعیت کبری خبر شهادتش را اعلام می‌کند. غم شهادت کبری بر سر همراهان آوار می‌شود.

منبع: کتاب آینه صبوری (سرگذشت بانوان شهید و جانباز استان قزوین)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده