به خوردن آب نمیرسم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید قاسم شکیبزاده، یکم خرداد ماه سال ۱۳۴۶ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اصغر، کشاورزی میکرد و مادرش طاهره نام داشت و دانشآموز سوم راهنمایی بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیستم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
به خوردن آب نمیرسم!
حسن ستاری از همرزمان شهید قاسم شکیبزاده روایت میکند: سال ۶۱ بود و در آستانه عملیات بیتالمقدس. چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید، نمیدانم، یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کنم. از قزوین که حرکت کردیم، تقریباً ۲ ساعت بعد توی یکی از پادگانهای آموزشی تهران بودیم، پس از یکی، دو روز، عازم اهواز شدیم، دو سه روزی هم توی پادگان امیدیه منتظر بودیم که به خط برویم و برای عملیات. غروب بود، شام را زدوتر دادند، گفتند بعد از خوردن غذا آماده رفت شوید.
غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند، همه به صف شدیم، فرمانده آمد و هر چه که باید میگفت، گفت، تاکید بر چک کردن تجهیزات بچهها داشت و اینکه حتماُ قمقمههاتون را پر آب کنید، چرا که منطقه عملیاتی بیتالمقدس توی دشت است و ازآب خبری نیست.
از قزوین که راه افتادیم، یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت: برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمیرسم. تعجب کردم، راستش اصلاً نفهمیدم چی میگوید، آماده رفتن شدیم، ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم، بچهها خورد و خسته بودند، راه زیادی را پیادهروی کرده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند، چرا که دشمن در کمین بود.
و همین نزدیکیها شب که از نیمه گذشت، ما با خاکریز عراقیها، فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم، بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی صدا میرفتیم تا به خاکریز دشمن رسیده و آنها را غافلگیر کنیم. برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا(س) فرمانده آمد، دلیلش را نگفت، اما فقط گفت، سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و یا زهرا (س) را یک آن قطع نکنید.
ما هم، سراپا گوش، حرکت کردیم، اما دشمن تا بن دندان مسلح خیلی سریع ما را یافت و گلوله و منور بود که به سرو روی ما میریخت، راستش یک آن کنارم را نگاه کردم، دیدم از قاسم خبری نیست، فرصت جستجو هم نبود، پیش میرفتیم، البته همه به صورت خزیده، چرا که از تیر مستقیم دشمنان در امان باشیم.
همه بچهها، سینهخیز حرکت کردند، هر چند لحظهای رگباری زمینی به سوی بچهها میآمد و رزمندهای را مورد هدف قرار میداد و ما نمیدانستیم که این گلولهها که مثل مار روی زمین میخزد از کجا میآید؟ حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم، به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک ضد هوایی چهاررول داخل آن است و از طریق این اسلحه است که بچهها را زمینی نشانه میرود، با اسلحه که در مقابلش ایستادم، یک سرباز جوان عراقی از پشت اسلحه درآمد در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت، مرتب التماس میکرد که او را نکشم.
تا من به خود بیایم حدود ۲۰ رزمنده دور گودال جمع شده و با اسلحه به طرف او نشانه رفته بودند، در همین حال مشاطان رسید و گفت: بچهها دست نگهدارید. من که خیلی ناراحت بودم گفتم: چرا دست نگهداریم، او بچههای ما را قتل و عام کرده و باید او را به سزای اعمالش برسانیم.
هر کاری که کردیم، مشاطان اجازه نداد و گفت:، چون او تسلیم شده، بایستی اسیر گرفته و به عقب بفرستیمش و همین کار را هم کرده. من داشتم داخل گودال را میدیدم که پر از پوکههای خالی از فشنگ بود، یک آن به یاد قاسم افتادم، دور و برم را نگاه کردم و او را ندیدم، سریع به دنبالش رفتم، شاید سی، چهل متری بیشتر نرفته بودم که پورزشگی را دیدم که بالای سر قاسم نشسته است.
من هم که نای راه رفت را نداشتم، نشستم، یکی از گلولههای همین اسیری که چند لحظه قبل برده بودند، درست خورده بود به پهلوی قاسم و او هم خیلی آرام دراز کشیده بود. جلو رفتم، قمقمهاش را دیدم که خشک، خشک است و صدایش دو باره در فضای سرخ و سوزان جنوب پیچید که: من به خوردن آب نمیرسم!
منبع: کتاب ماندگاران