برگی از خاطرات انقلاب؛
«سال ۵۶ دایی ابوالفضل به جرم نوشتن شعار "مرگ‌بر شاه" بر روی دیواره آسانسور و فعالیت‌های ضد حکومتی دیگر دستگیر شد. خوشبختانه ساواک هر چه به دست و پای ما پیچید مدرک و سند خاصی علیه او به دست نیاورد ...» ادامه این خاطره از زبان «زهرا همافر»، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

دایی‌ام به جرم نوشتن شعار
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه زهرا همافر، بیست و چهارم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شهر قزوین به دنیا آمد، تا ترم دوم کارشناسی مامایی درس خواند، با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد، در بیمارستان ابوذر سرپل ذهاب و بیمارستان امام خمینی (س) تهران مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.

دایی‌ام به جرم نوشتن شعار "مرگ‌بر شاه" بر روی دیواره آسانسور دستگیر شد

زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین خاطره‌ای از جبهه‌ها روایت می‌کند: سال ۵۶ دایی ابوالفضل به جرم نوشتن شعار "مرگ‌بر شاه" بر روی دیواره آسانسور و فعالیت‌های ضد حکومتی دیگر دستگیر شد. خوشبختانه ساواک هر چه به دست و پای ما پیچید مدرک و سند خاصی علیه او به دست نیاورد و کتاب‌های دکتر شریعتی را کشف نکرد وگرنه پرونده پیرو پیمانی ترتیب می‌داد.

از وقتی دایی بازداشت شد، ما تازه دریافتیم شاه ساواک و شکنجه‌گر دارد و بعد از دستگیری راهی زندان شد. این حادثه زمانی اتفاق افتاد که وی تازه نامزد کرده و تاریخ مراسم عقد نیز تعیین شده بود. آن روز مادرم بی‌خبر از همه جا لباس‌های نوی خود را از داخل کمد بیرون کشید و با خرید شیرینی و هدیه سر عقد به اتفاق پدر و پدربزرگ و مادربزرگم عازم تهران شد.

در اتاق عقد، عروس خانم و بستگان درجه یک هر چه به انتظار ورود داماد نشستند نتیجه‌ای نیافتند. تا سرانجام یکی از دوستان دایی به آن‌ها خبر داد چه نشسته‌ای که ساواک دکتر را دستگیر کرده!

در تمام مدتی که دایی ابوالفضل محبوس بود مادرم هفته‌ای یک بار راهی تهران می‌شد و به اتفاق زن‌دایی به ملاقات او می‌رفت و می‌گفت خوبیت ندارد یک زن جوان یکه و تنها تن برود زندان! خدا می‌داند آن‌ها چقدر طعنه، تحقیر و کم‌اعتنایی می‌دیدند تا اجازه ملاقات می‌یافتند. آه و ناله‌های آن روز‌های مامان جان و پدربزرگم برایم فراموش‌نشدنی است.

حادثه دستگیری دایی، ما را نسبت به مسائل پیرامون آگاه‌تر کرد و جسارتمان را بالا برد. دیگر علنی اعلامیه‌ها را می‌خواندیم و پلی‌کپی می‌گرفتیم و بین فامیل و همسایه پخش می‌کردیم. از این طریق بسیاری از آشنایان به طرفداران امام و انقلاب پیوستند. در این راه پشت‌وپناه ما پدرم بود هیچ‌وقت منع نمی‌کرد، نمی‌ترساند و به قول مادرم دل می‌داد به ما.

منبع: جلد یک کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده