خاطرات/ من میخوام زن بگیرم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ذکریا شیری، یکم آذر ماه سال ۱۳۶۵ در روستای کوسجآباد از توابع بخش گرماب – شهرستان خدابنده استان زنجان به دنیا آمد. پدرش شعبانعلی و مادرش رقیه آقائی نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ناپیوسته و رشته مدیریت امور دفاعی گرایش تکاوری ادامه داد.
در تاریخ ۱۱ فروردین ماه سال ۱۳۸۷ ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. پاسدار بود و توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان فرمانده دسته و مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. چهارم آذرماه سال ۱۳۹۴، در حلب سوریه و بر اثر انفجار تله انفجاری و اصابت ترکش و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامد.
مهر ماه ۱۳۹۹ پیکر این شهید بزرگوار به همراه ۶ تن از شهدای مدافع حرم منطقه خانطومان سوریه در عملیات تفحص، شناسایی و پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر این شهدا تایید شد. مزار وی در گلزار شهدای شهر اقبالیه است.
من میخوام زن بگیرم!
رقیه آقائی مادر بزرگوار شهید مدافع حرم ذکریا شیری روایت میکند: صحبت تلفنیام با صغری خیلی طول کشید دو سالی بود که با آقا روحالله ازدواج کرده بود و حالا همه ما منتظر تولد دخترش بودیم همین که تلفن را قطع کردم به آشپزخونه رفتم تا تدارک شام را ببینم.
ذکریا پشت سر من داخل آشپزخانه آمد و بچگی هر وقت حرف مهمی داشت آنقدر دور من میچرخید تا بالاخره قفل زبانش را باز کند و حرفش را بزند آن روز هم از همان روزها بود مدام با وسایل آشپزخانه ورمیرفت و کابینتها را باز و بسته میکرد من که متوجه حالاتش بودم پرسیدم چیزی میخواهی بگی پسرم ذکریا زیر بار نرفت و گفت «نه ننه اومدم ببینم اگه کمک لازم دارید کنار دستتون باشم.»
خندهام گرفت گفتم الان چندمین باره که داری کابینتا رو باز و بسته میکنی. مشخصه یه حرفی توی گلوت گیر کرده پول میخوای؟ ذکریا بشقابها را جابهجا کرد و خودش روی اوپن نشست و گفت نه بابا پول میخوام چه کار؟ یه حرفی میخوام بزنم، ولی سختمه. درحالی که لیوان آب برای خودم پر کرده بودم مشکوک نگاهش کردم گفتم چی شده اتفاقی افتاده؟
کمی صبر کرد و بعد بدون مقدمه گفت من میخوام زن بگیرم! تا این را گفت همان قُلپ آبی که سر کشیده بودند به گلوم پرید. چند لحظهای نفسم بند اومد بالاخره با کلی سرفه و در حالی که ذکریا داشت پشتم را ماساژ میداد زبانم به کار افتاد و پرسیدم زن؟ حرفهای خندهدار نزن ذکریا!
خیلی جدی گفت چرا خندهدار؟ من تصمیمو گرفتم و میخوام ازدواج کنم گفتم آخه پسر خوب درستو که فقط تا دیپلم خوندی. سربازی که نرفتی. شغل درست و حسابی هم که نداری ما هم که نه پساندازی داریم، نه خونه اونقدر بزرگه که بتونیم تو رو یه جا سر و سامان بدیم. اصلا فکر کردی که عروسی کنی، کجا میخوای زندگی کنی؟
تصمیم ذکریا خیلی جدیتر از این حرفها بود در جواب گفت اگر مشکل خدمت سربازیه. من همین فردا میرم دفترچه اعزام میگیرم، ولی شما به بابا بگو که در جریان باشه.
منبع: کتاب کاش برگردی (شهید مدافع حرم ذکریا شیری به روایت مادر شهید)