دیگه برنگشت!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، لیلا روغنگیرقزوینی مینویسد: بعضیها میگویند فلانی یک شبه مو و ریشش سپید شد. اما من میگم همه چیز با هم ذرهذره جمع میشه و بعد آتش زیر خاکستر شعله میکشه و یک شبه مو رو سفید میکنه.
دی ماه سال ۹۸ شروعی بود برای رسیدن به این جا. بدجوری تعادل را به هم زد و اسمم شده لق لقی دهان مردم. شعله هیچ وقت منو دوست نداشت یه پل بودم که قرار بود وصلش کنه به سرزمین آرزوهاش.
گور بابای امین که بعد از رفتن شعله هواپیمایی بچگیاش رو میآره و با کنترل هدایتش میکنه، اما واقعیت اینجا بود که هدایت هیچی دست من نبود، به قول مادر اون وقتی که باید بین نقاشی و پول درآوردن یکی را انتخاب میکردم غلط رو رفتم باید فکر این روز رو میکردم از مادرم هیچوقت نقاشی نکشیدم.
عادت کردم قبل از خواب یک قرص بخورم. میخوابم و توی خوابم شعله بهم میگه شنیده لبنان جاهای دیدنی زیادی داره میخواد قبل از عروس شدن بره از نزدیک عروس خاورمیانه رو ببینه بهش میگم تو بلدی کوههای برفگیر لبنان را آب کنی میگه من فقط اسمم شعله است، اما عکسی که پشتت برف باشه و تو توی لباس عروسی باشی باید روی دیواری قاب بشه که همه ببینند.
گاهی وقتها بدون اینکه بدونم چرا حالم خوب نیست، نه بارون میاد تا خیس بشم نه برف که پوتین بپوشم و توی برفها راه برم. چقدر از این تابستون لعنتی بدم میاد باید برم لبنان روی کوههای برف گیرش وایستم و کنترول هواپیمای بچگی رو تو دست بگیرم.
تاریک شدن هوا برای من یه معنی میده (یه عدد قبل از خواب) برگههای طلاق وقتی به دستم رسید که شعله توی سرزمینهای دور یه زندگی جدید برای خودش ساخته بود.
مامان واسه اولین بار گفت بابات وقتی دنیا اومدن تو نبود بهش گفتن نره جنگ تموم شده، اما گفت اسلامآباد عملیات آخره، دیگه برنگشت تو وقتی به دنیا اومدی برگههای طلاق رو غیابی امضا کردم.
من امین رهگذر عکسهای آلبوم معادل جواهریان رو نگاه میکنم انگار خیلی وقته این آدمو میشناسم از وقتی شعله رفت به هر رفتن حق میدهم فقط بیخبر رفتن بده.
منبع: کتاب لیلی آرام (مجموعه داستان کوتاه دفاع مقدس)