بیچاره بعثیها!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید جواد مرتضوی باباحیدری با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت میکند: خرمشهر هفته چهارم جنگ و شب اول حضور من با صدای گلولههایی که معلوم بود از چند خیابان دورتر شلیک میشدند. از خواب پریدم. هنوز ردپای شب را میشد دید. شبی که لحظهای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثیها!
هوای گرگومیش و آسمانی که کمکم داشت رو به سفیدی میرفت چیزهایی را به یادم میآورد. جلوی خودم را نگرفتم و دلی از عزا درآوردم. پیشانیم از همیشه خاکیتر شده بود.
حواسم که سر جایش آمد متوجه رضا شدم که سراپا چشم شده بود و دست راستش روی سرش قرار داشت. گویی دنبال موهایی میگشت که از دبیرستان به بعد خبری از آنها نداشت. جنزده شده و یا دیدن من او را به این حال انداخته بود نمیدانم!
دستم را روی سرم کشیدم و با تعجب پرسیدم چه شده شاخ که ندارم نکند دم درآوردهام؟! رضا از اهالی خرمشهر بود به گمانم در اثر دعای خیر پدر و مادرش از همان شب اول افتخار آشنایی با من را پیدا کرده بود.
دستی به شانهام زد و گفت تو، اینجا، نماز! نگاهش کردم و با لحنی معصومانه پرسیدم جمله بسازم؟! به اندازه من نه، ولی آدم باهوشی بود. زود فهمید که من از آب گلآلود و خوب ماهی میگیرم و یک شوخی کوچک با من کافی است که چنان آتشی بسوزانم که کل بحثیها و البته شاید آخرت خودمان هیزمش بشود.
پس چیزی نگفت و کلاه آهنیاش را از روی شاخههایی که بهوضوح روی سرش رشد کرده بودند برداشت و دستش گرفت و چیزکی زیر لب بیان نموده آهی کشید و رفت. چیزکش را نشنیدم، ولی با آه فوقالعاده آشنایی کامل دارم آهی که معانی مختلفی برای آن بیان یافتهام. از جمله اللهاکبر، لاالهالاالله، استغفرالله و از همه مهمتر سبحانالله و پیگیریهایم برای یافتن معانی جدید ادامه خواهد داشت انشاءالله.
منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس)