برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«رضا می‌گفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دست‌وپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیده‌ای؟ ولی، چون از صیغه‌های مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

تو عامل نفوذی نیستی!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید جواد مرتضوی باباحیدری با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت می‌کند: تقریباً همه نظرشان همین است مادرم، پدرم، خواهر و برادرم و هر کسی که کمی سعادت هم‌کلامی با من را بیابد. همه خدا را تسبیح و تقدیس می‌کنند از این که موجود خارق‌العاده‌ای مانند من را خلق نموده است. کم‌کم دارم به این نتیجه نایل می‌شوم که فلسفه آفرینش من همانند شتر حضرت صالح است که گواه قدرت خداوند بود.

دیشب به محض ورود قرعه فال به نام جناب فرمانده افتاد که افتخار آشنایی با من را بیابد. الحق که باهوش بود و سریع متوجه شرایط خاص من شد و حساب کار دستش آمد.

نکته جالب توجه این است که او از معدود انسان‌هایی بود که من با دیدنش آهی کشیده و سبحان‌الله می‌گفتم. هرچی سعی کردم نشد تفنگی در کار نبود به‌زور و با تهدید و ارعاب که اگر نارنجک ندهید می‌روم، توانستم چند نارنجک تصاحب کنم آخر نمی‌خواستند از نعمت معجزه‌ای مانند من خود را محروم کنند.

هوا روشن‌تر شده بود و ته‌مانده‌های شب هم کم‌کم داشتند می‌رفتند هدیه فرمانده در دست، همراه چند تن از بچه‌های خرمشهر راه افتادیم. در بین راه چند جمله‌ای بین من و رضا ردوبدل شد، همین قدر در خاطر مبارکم مانده که رضا می‌گفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دست‌وپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیده‌ای؟ ولی، چون از صیغه‌های مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت.

منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده