لبخند مادرزادیام از لبم افتاد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید جواد مرتضوی باباحیدری با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت میکند: به نزدیکیهای دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادیام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندانهایم را به روی هم میفشرد.
خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجکهایم به رخ دشمن کشیدم. نارنجکهایی که گاهگداری جان همرزمهایی که بعضیهایشان برایم عجیب بودند. تعجبی که همراه تحسین بود تحسین آنها و خدای خالقشان.
حس عجیبی بود. هراز چندگاهی چیزی از کنارمان عبور میکرد. شاید فرشته مرگ و شاید روح آزادگی. شاید ترس از ذلت و شاید امید به شهادت. هر چه بود مایه قوت ما و ضعف دشمن میشد.
ولی دست خالی چه میشد کرد و هر چی میشد کردیم. رضا گاهگداری غیبش میزد. هنگام غروب دوباره دیدمش؛ داخل جوی آبی کمین کرده بود و هر دو سه سال یکبار با خست تمام تیری شلیک میکرد. خوب شد او را مسئول تدارکات نکردند.
با تمام ناخن خشکیهای ما و بهخصوص رضا، وقتی شب برگشتیم فشنگی در کار نبود. نمیدانم نارنجکهای جان چند نفر را گرفت، ولی میدانم که شب تفنگ داشتم هرچند بیفشنگ.
تفنگم را دستم گرفتم و چند باری از جلوی فرمانده با ناز و غمزه فراوان رد شدم. ولی او حواسش به من نبود. این شد که صدایش کردم فرمانده. ولی انگارنهانگار این شد که رفتم جلو با فنداق تفنگ از پشت آهسته به کمر فرمانده زدم!
چند ده متری از جا پرید. اگر فرمانده نبود میشد به عنوان ضدهوایی از او استفاده کرد! برگشت و لوله تفنگش را سمت من گرفت، ولی اندکی بعد که مرا به خاطر آورد آهی کشید و زیر لب چیزکی گفت.
من هم گفتم ببخشید فرمانده هنوز قلقش دستم نیامده قلق تفنگم را میگویم. تفنگ خودم. گویا موقع خوبی مصدع اوقات فرمانده نشده بودم. گف خوب. گفتم تفنگ از من فشنگ از شما. لبخندی زد و گفت به تدارکات بگو حواست باشد فشنگ کم داریم. پرسیدم برادر تدارکات! این فامیل اسم کوچکش؟
این بار لبخندش مشخصتر شد و گفت رضا. به به! برادر رضا تدارکات، امیدی به او نداشتم. راه افتادم و شروع کردم به گشتن جیبهای لباسم که چندان کم هم نبودند تا ببینم نارنجکی، فشنگ پیدا میشود یا نه، که رضا را پیدا کردم!
شیطنتش گل کرد. توی حالوهوای خودش بود. محکم زدم روی شانهاش. او هم برای ضدهوایی بد نبود، ولی خوب بی تدارکاتچی میشدیم. به هر زحمتی بود خودش را جمعوجور کرد و رو به من گفت ما باید تا کی تو را تحمل بکنیم سؤالش را بیجواب گذاشتم و چند قدمی به کوچه علی چپ وارد شده گفتم دنبالت میگشت.
با تعجب پرسید: کی؟ با لبخند ملیحی تمام سی و دو دندانم را به او نشان دادم و گفتم ملکالموت. بلند شد برود که دستش را گرفتم و نشست و با نشستناش لبخند نیمه جانی هم به لبش نشست که اولین لبخند بعد از شهید شدن برادرش بود.
لبخندی که خیلی زود جایش را به آهی سر داد. به گمانم آن شب خدای عزوجل بیشتر از هر شبی تقدیس و تسبیح شد و البته گاه گداری دلدرد در بین بچهها پدید میآمد که به گفته شاهدان عینی ارتباط تنگاتنگ با حضور میمون و مبارک اینجانب داشته است.
اما مدل خودم آرام آرام بود. مثل همیشه در دلی که یک سر سوزن جای خالی نباشد خبری از تشویش هم نیست حتی در میان گلولهباران دشمن. بیچاره بعضیها چقدر سروصدا کردند تا من از خواب بیدار شدم.
منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس)