جنازه برادرم ناپدید شده بود!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده «ولیالله محمدی» از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس میگوید: ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۵ روز ارتش بود. رژه در جلوی لشکر ۱۶ برگزار شد و رفتم اقبالیه. آن روز خانم حاج حمزه هم منزل ما بود. سفره را انداخته بودیم که در خانه را زدند.
برادر بزرگم به همراه خانمش و یک بنده خدایی اهل همان اقبالیه پشت در بودند. آنها حامل یک خبر تکاندهنده بودند. آن بنده خدا همانطور جلوی در ایستاد و گفت برادرتان علی شهید شد، بغض کرد و نتوانست حرف بزند. داود عابدینی هم آمده بود. گفتند: چه کنیم و چه نکنیم! گفتم:، چون از سپاه ابهر اعزام شده برویم آنجا پرسوجو کنیم.
رفتیم پیش مهدی عبادی فرمانده سپاه ابهر، اما آنها هم هیچ اطلاعی نداشتند. برگشتیم قزوین و شب آمدیم. با خیلی جاها تماس گرفتیم، اما نشد و خبر نداشتند. دو روز این طرف و آن طرف گشتیم، اما نشد که نشد. برادرم حمدالله که از من بزرگتر بود گفت: «اینطور نمیشود باید برویم آن منطقهای که شهید شده. آنها بهتر میدانند». آقای توحیدی، من و آقای علی مردانی به اهواز رفتیم. رفتیم اهواز و سه، ۴ روز تمام تعاونیهایی که بلد بودم تعاون سپاه و شهدا و اینها را رفتیم و پرسوجو کردیم و عکس علی را نشان دادیم.
بیمارستانهای بقیةالله (عج)، نادری و هرچه بیمارستان بود هم سر زدیم. هر کس هم یک حرفی میزد یکی میگفت: «دیدیم که مجروح شد و رفت فلان جا». یکی میگفت: «اصلا ندیدیم». تقریبا ۵ روز اهواز ماندیم و همه جا را گشتیم. اسمش در هیچ جا نبود کلی دوندگی کردیم.
رفتیم جایی که میگفتند شهید شده. دیدم تابلو زدهاند و نوشتهاند: «موقعیت شهید علیمحمدی». بچههای آنجا تا من را دیدند سریع رفتند و تابلوها را برداشتند. با آنها صحبت کردم. گفتند: «ما دیدیم مجروح شد و آمبولانس بردش بیمارستان صحرایی ...»، اما از بقیه ماجرا هیچ نمیگفتند. داشتند دلداری میدادند. دیگر به روی همرزمانش نیاوردیم. اما باور کردیم که شهادتش قطعی است. ساک و وسایلش را آوردند.
تمام بیمارستانهای صحرایی را هم گشتیم. نبود. جنازه برادرم ناپدید یا بهتر بگویم در خاک کشور خودش مفقود شده بود. رفتیم معراج شهدا. آنجا یک سری جنازههایی بود که ناشناخته بودند. مثلاً پا بود، دست بود، دندان بود و به این شکل، نگاه میکردیم تا شناسایی کنیم. برادرم که همراهمان آمده بود حالش به هم خورد و آقای توحیدی ایشان را بردند بیمارستان. من بهدقت نگاه میکردم که تشخیص بدهم، اما نشد.
منبع: کتاب آقاولی (خاطرات ولیالله محمدی)