پیرمرد را سوار کن، من خودم پیاده میآیم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی»، چهارم آذرماه ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
پیرمرد را سوار کن، من خودم پیاده میآیم!
شعبان حکمت دایی و پدر خانم سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت میکند: در سال ۱۳۴۲ به عنوان راهنمای سپاه دانش در یکی از روستاهای اطراف قزوین خدمت میکردم. به خاطر بد بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتی را با موتور طی کنم. عباس آن وقتها در کلاس اول دبیرستان درس میخواند و از آنجایی که علاقه زیادی به روستا و منظرههای زیبای طبیعت داشت، یک روز هنگام رفتن به روستا، با اصرار از من خواست تا او را نیز با خود ببرم؛ من هم پذیرفتم. سوار بر موتور شدیم و به راه افتادیم.
در حالی که نسیم سردی میوزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم. پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بایستم. لحظهای با خود فکر کردم تا شاید حادثهای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توقّف کردم. عباس پیاده شد و گفت: دایی جان! این پیرمرد خسته شده. شما او را سوار کنید. من خودم پیاده میآیم.
چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت داشت، امکان سوار شدن عباس نبود. اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمیکرد و من مانده بودم که عباس را چگونه تنها در جاده رها کنم. به عباس گفتم: آهسته به دنبال ما بیا! من پیرمرد را به مقصد میرسانم و برمیگردم.
پیرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالی که نگران عباس بودم، به سرعت برگشتم تا او را بیاورم؛ ولی او برای اینکه به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دویده بود که به نزدیکیهای روستا رسیده بود.
منبع: کتاب پرواز تا بینهایت