شهیدی که مقام شهادت را از خدا خواست
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ «محمدرضا محجوب شادخالی» در تاریخ بیست و هشتم بهمن ماه ۱۳۴۴ در شهر رشت دیده به جهان گشود. نام پدرش حسن و مادرش نجمه خانی بود. پدرش دستفروش بود. این شهید بزرگوار تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. وی تعمیرکار خودرو بود و بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
مادر دو شهید محمدرضا و حمیدرضا محجوب در گفتگویی، اظهار کرد: پسرها با هم چهار سال تفاوت سنی داشتند. وقتی انقلاب پیروز شد محمدرضا ۱۳ساله و حمیدرضا ۹ سالهام خیلی خوشحالی میکردند. شده بودند پای ثابت مسجد آقاپیربوعلی (ره). بدو، بدو میآمدند، کتابچههایی برمیداشتند و میرفتند. تا میپرسیدم کجا؟ میگفتند: دعای توسل … دعای کمیل ….
وی در ادامه افزود: محمدرضا که داشت میرفت خیلی ناراحت بودم؛ چون سنش کم بود. او از من و پدرش رضایت گرفت و خواهش کرد که من اجازه دادم و رفت. رفت تا سر ماه ماند دوباره آمد مرخصی، دوباره مدتی ماند و دوباره رفت. سه بار برگشت و دفعه چهارم شهید شد. حمیدرضا هم که یکبار رفت و ۵ روز نشد شهید شد او رفته بود آب بیاورد که او را با تیر زدند.
این مادر شهید تصریح کرد: محمدرضا هروقت برمیگشت یک فرش در خانه داشتیم آن را کنار میکشید، میخواستم تشک پهن کنم میگفت که پهن نکن. میگفتم چرا؟ میگفت؛ مامان اگر بدانی که بچهها کجا دارند میخوابند شما هم باشید اینجا نمیخوابید و روی موکت میخوابید. میگفت؛ آنها الان روی خاک خوابیدند من نمیتوانم تشک پهن کنم.
شهید «محمدرضا محجوب شادخالی» سرانجام پس از دلاوریهای فراوان در تاریخ بیست و چهارم فروردین ۱۳۶۳، در پنجوین عراق بر اثر انفجار مین به آرزوی خود رسید و به فیض شهادت نائل آمد و به برادرش شهیدش پیوست. مزار مطهر شهید «محمدرضا» در گلزار شهدای تازهآباد رشت در زادگاهش قرار دارد.
قسمتی از وصیتنامه شهید «محمدرضا محجوب شادخالی» آمده است:
خدا تمامی جوانان گمراهی که در ایران هستند را به راه راست هدایت کند. خدایا من گدای پررو بر درگاهت هستم (خدایا گدایی که برای گرفتن با ارزشترین چیز دنیا به درگاهت آمده است من هستم و من مقام شهید را از تو میخواهم) خدایا من در امتحانات مدرسه بد بودم و همچنین در امتحانات دنیوی.
وصیتی به مادرم دارم که شیرش را به من حلال گرداند و از برادران و خواهران عزیز تقاضا دارم که هر بدی از من دیدند مرا عفو کنند. وصیت دیگری دارم این است که کسانی را که من به آنها سفارش حجاب را میکردم و مرا به بازی میگرفتند به آنها اجازه واردشدن به خانه یا مجلس هفتم تا قبل از چهلمین روز شهادتم داده نشود و مادرم آنها را میشناسد.
خدایا تمامی گناه آگاهانه میکنند را از روی زمین بردار. مسئله دیگر دوست ندارم که بهخاطر اینکه خانوادهام؛ خانوادهای هستند که شهید دادهاند کسی برایشان دلسوزی کند و از خانوادهام میخواهم که هیچوقت انتظار نداشته باشند از دیگران برترند. بعد از شهادتم عروسی یا جشنی را عقب نیندازید و دوست ندارم وقتی که به آن دنیا هجرت کردم برادرم عباس مختاری بگوید که چرا سند شهادت را با خود نیاوردی پس لباسم را با من دفن کنید از اینکه وقت شما را گرفتم مرا ببخشید.